ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ق.ظ

میرم سرمو میذارم کنار سر بابا و محکم بغلش میکنم و موهای جوگندمیشو ناز میکنم و بوسش میکنم 

بابا میگه تو زود بزرگ شدی 

حواسمون به کارو اینور اونور بود یهو به خودمون ااومدیم دیدیم تو یهوتر بزرگ شدی 

راست میگه خودمم حس میکنم خیلی یهویی شد حتی از خیلی لحظه هام هیچی یادم نمیاد 

فقط خیلی یهویی شد

واسه خیلی لحظه هایی که دلم میخواست دخترش باشم و نبودم دلتنگ میشم 

بهترید بابای دنیا 


  • ۹۶/۱۲/۱۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">