بالون آرزوهایی که وجود نداشت
دلم سکوت میخواست
راستش دلم تنگ شده بود برای اینکه طولانی طولانی بنویسم
از همان تاثیرات یک ذره ای که چشم راستم را برق می اندازد
مهم نیست که فقط یک چشمم برق میزند
به سیاره ام بگویم اینجا همه چیز همانطور است که باید برای ما باشد
آدم ها مشغول دلمشغولی های سطحیشان هستند و آنقدر که برای خودشان خطرناکند کاری به کار ما ندارند
لابد برای نوشتن از سیاره ام من را توبیخ میکنند
مهم نیست من خودم هستم
گوشیم را خاموش میکنم و گوشه اتاق بی پنجره ام کز میکنم زانوهایم را بغل میکنم و بااینکه همه چیز در ذهنم هست به هیچ چیز فکر نمیکنم
حتی به اینکه حرف نمیزنم نمینویسم و نمیخوانم
صدای نفس هایم را خودم میشنوم
نگاه کردن برایم مثل این است همه گیرنده های حسیم از کار افتاده باشد گنگ مبهم
چه حجم ساکتی در اتاق کوچک درونم درون خودم شاید بیرون از من
کلمه های محوشده ای که به خاطرم نمی آیند
و انگشتان سرشده ای که نای نوشتن ندارند
مداد روی کاغذ های این یکی دفتر ، کمرنگ تر میماند
شاید شبیه من بیرنگ که هیچ اثری روی کاغذ وجودی نمیگذارم حتی کمرنگ
شبیه من
شبیه درون من
من
من
من
و بیت آهنگ
من بارها بهش گفتم داره اما اون همیشه میدونه نداره
راست میدونه ...
- ۹۶/۱۲/۲۳