ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

میدونستی وقتی میخندی خیلی خوشگل تر میشی؟

اوهوم با خود خودتم :) 

من همیشه خدا پاییزا هوس میکنم موهامو هایلایت کنم 

بعد امسال علاوه بر این به شدت هوس لاک و رژ لب کردم 

بعد اینا همه به کنار انقدر دلم قاب جدید برا گوشیم میخواد که نگو 

با کلی لباس جینگول مینیمال پاییزی 

وای دارم رسما دیوونه میشم :) 

ازون دیوونه خوبا 

راستی میدونستی اون یه نفری که من قبل خواب تو خیالم بغلش میکنم تویی؟ 

امروز یه خانومی یه خانوم دیگه رو آورده بود که پلاتین دستشو دربیاره

پرونده رو که میخواستم بهش بدم ببره پذیرش گفتم نسبتت با بیمار چیه گفت هووشم!! نوشت انگشتم زد! این قسمت پشم ریزون ماجرا!!

یه خانومی هم بود اومده بود لابیاپلاستی انجام بده اصرار داشت کسی نفهمه حتی همسرش ( جالبه همسرش رضایت نامه رو امضا کرده بود ینی حتی نمیدونست چیو امضا کرده !) یهو میبینم همراه مریض تخت بغلیش بلند میگه پس میخوای شوهرتو سورپرایز کنی !! خیلی دلم میخواست بگم نه عزیزم خیلی دنبال گه خور زندگیش بود که خدارو شکر تورو پیدا کرد

اما

یه دختره ۲۱ ساله داشتیم بخاطر یه ضایعه تو قسمت لابیاش که با یه عمل ساده اوکی میشد نامزدش پسش زده بود و گفته بود نمیخوادش تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخونده بود و خونشون تو روستا بود چقدر دلم میخواست برم بهش بگم خدا خیلی دوستت داشته که نذاشته با یه همچین موجودی بری زیر یه سقف اگه نه سال دیگه دقیقا اون دختر ۲۲ ساله دو تخت اونطرف ترت بودی که بخاطر زایمان طبیعی اشتباه ، سه تا عمل سنگین داشت و از درد زیاد پتدین می گرفت و معلوم نبود عملاش نتیجه بدن یا نه 

دلم میخواست بهش بگم بشین درستو بخون و نذار اینطوری باهات رفتار کنن 

خیلی وقتا این بلاهایی که سر ما دخترا میاد بخاطر عدم آگاهیمونه چون میخوان ما توسری خور بمونیم و بهترین راهکار اینه یکی باور داشته باشه حق ارزش و احترام و محبت رو نداره 

بعد از این همه مدت قرنطینه این بار که به کاراموزی برم بیشتر توی لحظه زندگی میکنم و بیشتر از بچه ها و خودم فیلم و عکس میگیرم بیشتر سعی میکنم دوستامو خودمو بشنوم بیشتر و عمیق تر خنده ها و حالت چشماشونو نگاه کنم 

بیشتر امید بدم بیشتر اونی باشم که فکر میکنن ممکن نیست وجود داشته باشه 

من اینبار دیگه بابت چیزی غر نمیزنم سکوت توام با صبرو تو دلم مرهم میکنم 

من قطعا اینبار بارها از دور دوستامو بغل میکنم و میگم چقدر میتونن دوست داشتنی باشن 

این بار راحت تر حرف میزنم 

راحت تر میگم دوست دارم بغلت کنم و ببوسمت حتی اگه سین بشه و هیچ جوابی نگیره 

من راحت تر میگم دوست دارم حتی اگه هیچ جوابی نگیرم 

من بیشتر از هر لحظه دیگه ای حس آزادی میکنم 

حس میکنم دردای وجودم داره باهام یکی میشه تا از بند خیلی چیزا رها بشم 

 

دیروز یه همراه مریضو صدا کردم میگم رضایت نامه کتبی بنویس بعد برگه رو داده میبینم نوشته من رضایت دارم !! دقیقا همینقدر کوتاه مختصر! 

میگم به چی رضایت داری خب نسبتتو با بیمار بنویس اسمو فامیل خودتو مریضت اومدم میبینم ادامه من رضایت دارم نوشته من پسر پدرم هستم !!

خلاصه پدر پسر رفت عمل شد اومد بعد چند دیقه اومده میگه میشه بهش چیز بدیم میگم کامل که هوشیار شد شروع کنید مایعات بهش بدید میگه نه مایعات نه ،  تریاک !!

جلوی خودمو کلی گرفتم بهش نگم حاجی پششمام :/ :)

 

بعد یه بیمار دیگه اومد برا فردا پرونده تشکیل بده موقع هیستوری گرفتن میگم قبلا عمل جراحی و بیهوشی داشتی خیلی قاطع گفت نه اصلا

منم گفتم عزیزم ینی بینیتو تو هوشیاری کامل عمل کردن؟ 

بعد میگه بینی و کیسه صفرا و آپاندیسمو عمل کردم!!

ولی چون دیگه انقدر اینا روتینن فکر کردم لازم نیست بگم !!

 

کلا دیروز خزون برگ ریزونی بود برا خودش:) 

 

میگفت دوستت دارم اما مرا یادش میرفت 

میگفت دوستت دارم اما شب ها بی شب بخیر میخوابید 

میگفت دوستت دارم اما مکالمه هایمان را زود خاتمه میداد 

میگفت دوستت دارم و من روزی میان همه گفتن هایش رفتم تا ثابت کنم گاهی حرف زدن لازم نیست فقط باید ثابت کرد حرفی را که نمیشود به زبان اورد 

هیچی نمیتونه عذاب آورتر از درد پریود شدن باشه جز یک چیز ، اینکه میدونی این تکرار قراره بارها و بارها اتفاق بیفته 

 

تکرار یک واپاشی دردناکِ بی صدایِ درونی 

همیشه تعجب میکنه ازینکه چطور توی اون همه شلوغی پیداش میکنم یکم گوشه سمت راست لبمو میدم بالاو میگم ما اینیم دیگه !

راستش اولاش برای خودمم عجیب بود تو شلوغی مترو توی همهمه یه خیابون بزرگ توی پیچیدگیای یه پارک اما کم کم بهش عادت کردم به پیدا کردنش از میون چند میلیارد آدم دیگه روی زمین 

من پیدا کردنشو یاد گرفته بودم وقتی هردومون غرق بودیم توی دنیایی که دنیای ما نبود دو تا پرنده تو قفس دو تا ادم فضایی که تو اعماق زمین زندونین 

اما من پیداش کردم 

اولین بار فقط صداشو شنیدم عجیب بود شبیه یه خاطره از هزار سال پیش 

من پیداش کردم 

چشماش نور بود ، ماه کامل 

پیدا کردنش سخت بود چون مسیر بینمون دور بود اما نزدیک ، روز بود اما تاریک ، طوفان بود اما ساکت ، سرد بود اما سوزان 

دستاش هر بار با گرفتن دستاش انگار هزار تا اسب وحشی رها میشد تو دشت سینه من 

من پیداش کردم اما نه با دیدن چشماش نه با لمس دستاش نه با شنیدن صداش 

من از بین چند میلیارد ادم دیگه پیداش کردم چون بوی زندگی میداد با هر تپش قلبش با حرکت خون توی رگ هاش با خودش بوی بهارو میاورد توی زمستون دلم بوی عطرش

تحقق همون ارزوی قدیمی بود بالاخره یه روزی یه جایی یه کسی میاد که ...

من پیداش کردم 

با پیدا کردنش همه چیز سبز شد عطر زیبای مهربونیش تمام جهانم رو پر کرد 

میدونی عطرفروشا ادمای خوشبختین چون روزانه چند ساعت از عمرشونو لابلای عطرا نفس میکشن 

اما من.. من خوشبخت ترین ادم روی زمینم چون تمام نفسام پر میشه از عطر خوب بودنت که پاییز امسال قراره با همه پاییزای زندگیم فرق داشته باشه عطرش رو حس میکنم بوی اومدنت رو میده ..

حس میکنم هیچی اندازه اینکه عصر قدم زنان برم و برا خودم چند تا لاک بخرم نمیتونه خوشحالم کنه