ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

 

ة

من عاشقم 

عاشق اون یه تار لابلای موهای کوتاه جلوم 

عاشق جاده با اینکه هر بار موقع شروع با هر نفس انگار ته دلم خالی میشه یهو 

من عاشق هوای ملس دم صبح اولای پاییزم که بیدار میشم و تو خوابوبیداری موچول میشم زیر پتو 

من عاشق هیجانم با اینکه دختر به شدت ارومی به نظر میام 

من عاشق شیطنتم با اینکه دختر کم حرفی بنظر میام 

من میخوام زندگی کنم 

میخوام چشم بدوزم به اتفاق ها 

میخوام با همه وجودم زندگیمو حس کنم 

 

بچه ها میشه بهم بگید کدوماتون تهران و حومه اید ؟

من که سیگار نمیکشم 

اما همه دختر های دنیا باید به من حسودیشان بشود که وقتی انقلاب را گز میکردیم و تو سیگار میکشیدی کنارت بودم 

 

حالا بماند همه اینهارا در دلم نگه داشتم و به خودت هم نمیگویم که مبادا فکر کنی سیگار کشیدنت چقققدر دلبر است جان من 

 

اما خب مگر میشود حتی موقع راه رفتن هاهم به پک هایت چشم ندوخت 

 

البته میدانی من این روز ها خیلی کمتر احساساتم را نشان میدهم 

حتی به خود تو 

به تویی که قلبم برایت میتپد 

اما خب ...

نمیدانم لابد راه درست تر این است که ساکت بمانم دیگر 

چرا انقدر بچه بازی درمیاری؟ 

بزرگ میشی میفهمی ...

بذارید از مزیت های کنکور برای خودم بگم براتون

کنکور باعث شد به شدت ادم های اطرافم رو بشناسم 

باعث شد بفهمم ادمی که سالهای سال اصلا کاری به کارش نداشتم همچنان ول کن نیستو هر بار یه جور سعی میکنه پشت سرم اونقدر حرف بزنه تا هر جوری شده منو خراب کنه و هر بار چیزای جدیدی میشنوم در مورد چرتو پرتایی که میگه

هربار متوجه میشم یه جور سعیشو کرده تا ادمای اطرافمو با اینکه من بطور کامل ازون شهر مهاجرت کرده بودمو ته ارتباطی که میتونستم داشته باشم هر از چند مدتی یه تماس و چند تا پیام با یکی دو نفر بوده رو ازم بگیره 

کار ندارم یه مدت به شدت موفق شده بود همه دوروبریامو با دلیلای مختلف ازم برنجونه و دلخور و ناراحت کنه و من حتی ندونم دقیقا چه بدی ای در حق بقیه کردم که انقدر ازم شاکی ان 

میخوام بگم اینجور ادما همیشه وجود دارن من راه حلم فاصله گرفتن بود و تا حد زیادی سکوت

تا الانم همچین حرفیو یک بار هم نزدم 

اما امیدوارم یه روزی متوجه بشه اگر سرش تو زندگی خودش بود و انقدر سعی در دو به هم زنی نمیکرد قطعا مجبور نبود این همه سال پشت کنکور بمونه

حالا چرا این دو تا موضوعو بهم ربط میدم ؟ چون ادمی که هدف داره قطعا وقت فکر کردن به حاشیه ام نداره و تمرکزش رو کارخودشه 

نه اینکه از رو بیکاری بشینه گیر بده به ادمی که نه باهاش حرف میزنه نه تخمشه که این چه گهی میخوره 

واقعا نمیفهمم حتی نمیتونم این همه سال پشت کنکور موندنشو دلیل بکنم برای خودم که اره تحت فشارو کوفتو زهر مار بوده 

فقط میتونم به خودم بگم ادمهایی با قلب سیاه چقدر زیادن و به لطف کنکور عزیزتر از جانم همه دوروبریامو شناختم و فهمیدم چقدر خوشبختم که این اتفاقا افتاد تا ازشون این همه فاصله بگیرم و قطع ارتباط کامل اتفاق بیفته

شاید باورتون نشه اما بعد این همه سال بازم چیزای جدیدی رو میشه و میشنوم از تلاش های فرجام و نافرجامش در جهت بد نشون دادن من و دور کردن دوروبریام 

 

دلم براش میسوزه حس ترحم عمیقی نسبت بهش دارم بابت این حجم از خاله زنک بازی ای که تو وجودش جا داده 

 

بابا باشه هر چی تو و دوروبریات میگید راست درست حقیقت فقط دست از سر من بردار تورو به مولا ول کن من مدتهاست دور انداختمت چرا نمیخوای سرتو از ماتحت زندگی من دراری بکنی تو ما تحت زندگی خودت بلکه در جریان این هممممه باگی که داری قرار بگیری 

برای اولین بار در زندگیم حس میکنم عاشق پاییزم 

 

یک عاشق ساکت صبور که احتمالا تنها روی برگ های چنارهای ولیعصر ، ولیعصر را گز کند و حتی متوجه نباشد کجای تهران است  

 

حس پیرمردی را دارم که به دخترک جوان پر شور و اشتیاقی دلش را باخته 

میخواهم اقلا یک نفر باشد که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم 

  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۱۴

یه سری ام هستن تا زخم زبون نزنن نمیتونن حرف بزنن

  • ۰ نظر
  • ۳۰ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۲۲

من فقط میتونم اونورو نگاه کنم که تو نفهمی اشک تو چشمام جمع شده 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۵۵