ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

چرا انقدر بچه بازی درمیاری؟ 

بزرگ میشی میفهمی ...

بذارید از مزیت های کنکور برای خودم بگم براتون

کنکور باعث شد به شدت ادم های اطرافم رو بشناسم 

باعث شد بفهمم ادمی که سالهای سال اصلا کاری به کارش نداشتم همچنان ول کن نیستو هر بار یه جور سعی میکنه پشت سرم اونقدر حرف بزنه تا هر جوری شده منو خراب کنه و هر بار چیزای جدیدی میشنوم در مورد چرتو پرتایی که میگه

هربار متوجه میشم یه جور سعیشو کرده تا ادمای اطرافمو با اینکه من بطور کامل ازون شهر مهاجرت کرده بودمو ته ارتباطی که میتونستم داشته باشم هر از چند مدتی یه تماس و چند تا پیام با یکی دو نفر بوده رو ازم بگیره 

کار ندارم یه مدت به شدت موفق شده بود همه دوروبریامو با دلیلای مختلف ازم برنجونه و دلخور و ناراحت کنه و من حتی ندونم دقیقا چه بدی ای در حق بقیه کردم که انقدر ازم شاکی ان 

میخوام بگم اینجور ادما همیشه وجود دارن من راه حلم فاصله گرفتن بود و تا حد زیادی سکوت

تا الانم همچین حرفیو یک بار هم نزدم 

اما امیدوارم یه روزی متوجه بشه اگر سرش تو زندگی خودش بود و انقدر سعی در دو به هم زنی نمیکرد قطعا مجبور نبود این همه سال پشت کنکور بمونه

حالا چرا این دو تا موضوعو بهم ربط میدم ؟ چون ادمی که هدف داره قطعا وقت فکر کردن به حاشیه ام نداره و تمرکزش رو کارخودشه 

نه اینکه از رو بیکاری بشینه گیر بده به ادمی که نه باهاش حرف میزنه نه تخمشه که این چه گهی میخوره 

واقعا نمیفهمم حتی نمیتونم این همه سال پشت کنکور موندنشو دلیل بکنم برای خودم که اره تحت فشارو کوفتو زهر مار بوده 

فقط میتونم به خودم بگم ادمهایی با قلب سیاه چقدر زیادن و به لطف کنکور عزیزتر از جانم همه دوروبریامو شناختم و فهمیدم چقدر خوشبختم که این اتفاقا افتاد تا ازشون این همه فاصله بگیرم و قطع ارتباط کامل اتفاق بیفته

شاید باورتون نشه اما بعد این همه سال بازم چیزای جدیدی رو میشه و میشنوم از تلاش های فرجام و نافرجامش در جهت بد نشون دادن من و دور کردن دوروبریام 

 

دلم براش میسوزه حس ترحم عمیقی نسبت بهش دارم بابت این حجم از خاله زنک بازی ای که تو وجودش جا داده 

 

بابا باشه هر چی تو و دوروبریات میگید راست درست حقیقت فقط دست از سر من بردار تورو به مولا ول کن من مدتهاست دور انداختمت چرا نمیخوای سرتو از ماتحت زندگی من دراری بکنی تو ما تحت زندگی خودت بلکه در جریان این هممممه باگی که داری قرار بگیری 

برای اولین بار در زندگیم حس میکنم عاشق پاییزم 

 

یک عاشق ساکت صبور که احتمالا تنها روی برگ های چنارهای ولیعصر ، ولیعصر را گز کند و حتی متوجه نباشد کجای تهران است  

 

حس پیرمردی را دارم که به دخترک جوان پر شور و اشتیاقی دلش را باخته 

میخواهم اقلا یک نفر باشد که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم 

  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۱۴

یه سری ام هستن تا زخم زبون نزنن نمیتونن حرف بزنن

  • ۰ نظر
  • ۳۰ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۲۲

من فقط میتونم اونورو نگاه کنم که تو نفهمی اشک تو چشمام جمع شده 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۵۵

دختر هم اتاقی رفت 

حالا تنها هستم 

اگر در را قفل کنم ، رگ مچ دست چپم را درست بزنم تا پنج شش ساعت دیگر همه چیز تمام خواهد شد 

قبل از اینکه فردا بشود..

  • ۰ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۲۰

دیشب خواب دیدم پدر دوست صمیمیم با یکی از بچه های کلاس رابطه دارد 

هیچ چیز نتوانستم بگویم 

بعد انگار متوجه شدم دختر خودش را هم مورد مورد تعرض قرار میدهد 

یاد هست بغض خفه ام میکرد و زده بودم زیر گریه ولی حرفی نمیتوانستم بزنم 

فقط وقتی او را با پدرش راهی خانه میکردم دم گوش دوستم گفتم توروخدا به مامانت بگو و او گفت میگوید 

انقدر وحشتناک بود که همین حالا هم که دیگر میدانم کابوس بوده ترسش را در جانم حس میکنم 

خواب بود اما عمیقا وحشتناک چیزی که برایم عجیب بود این بود که سکوت کردم 

اعتراضی نمیتوانستم بکنم جلوی چیزی را نمیتوانستم بگیرم انگار ناتوان از هر کاری بودم و این چقدر برایم سنگین بود 

فقط یادم هیت بارها در خواب در ذهنم صحنه هایی که دیدم مرور میکردم تا در دادگاه به عنوان شاهد بگویم من شاهد همچین صحنه های دلخراش و کشنده ای بودم 

چقدر سخت بود حتی فکر کردن به ان در خواب انگار در خواب دوست داشتم همه چیز دروغ باشد 

حالا چطور انقدر راحت مینشینند روی جایگاه قضاوت و کسی که تجربه تجاوز تعرض مورد ازار و اذیت قرار گرفته را میبندند به توپ حرف های از بین برنده شان که مقصر خود تویی اگر نرفته بودی فلان جا اگر فلان چیز را نخورده بودی اگر فلان اعتماد را به فلان کس نمیکردی اگر حرف میزدی درباره اش و هزار اگر و اما و ولی و شایدی که روح او را هزاران بار میکشد 

چطور انقدر راحت قاتل روح یک جسم میشوند 

هر موجود دیگری هر موجوذچد دیگری جز انسان احساسات را درک میکند محبت را هم نوع را درد را ازار را 

چطور انقدر راحت عذاب میدهند

با اینکه تحت هیچ شرایطی هیچ شرایطی مقصر کسی که مورد تعرض قرار گرفته است نیست نیست نیست باز هم میگویم نیست 

انقدر راحت قضاوت نکنیم 

اصلا قضاوت نکنیم حتی در شخصی ترین مسائلمان 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۰۷:۳۱

پاییز با اینکه همیشه برای من نشانه هایی از تناقض و چندگانگیم بوده اما همیشه دلبری کرده 

من همیشه دلم از هوای ابری میگیرد اما عاشق اینم افتاب نباشد و روی برگ های رنگارنگش راه بروم 

یا مثلا از سرما متنفرم اما عاشق اینم باد پاییز لابلای موهایم برود 

مثلا باران باریدن واقعا تمام غصه های عالم را در قلبم اوار میکند اما من عاشق نگاه کردن به بارانم 

 

 

کمی سبک ترم 

پاییز امسال ف ق دارد کمی 

بخاطر اتفاق ها دیدن ها و تغییرات 

 

و تارا صلاحی دیوانه میخواند ..‌

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۲۶

همین دیگه

  • ۰ نظر
  • ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۸