ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۵۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۵۸

به سنگ سیاه خاک خورده ات که نگاه میکنم سه چیز برایم دردآور است 

عزیز که میم مالکیتی ندارد  یعنی عزیز کسی نبودی؟ 

اسم پدری که نیست 

و حتی فامیلی ای که نوشته نشده 

یعنی درست همین قدر غریبانه زندگی میکردی؟ 

درست شبیه زندگیت که آمدنت بود ، خودت و رفتنت 

چقدر سخت چقدر تلخ 

و چقدر غریبانه 

...

  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۲۴

غمگینت خواهند کرد 

بسیار هم غمگین 

 

آنوقت حتما مرا به خاطر خواهی آورد

  • ۰ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۲۵

اولین باری که پیدات کردم تو وب پری بود 

یه قالب سبز ساده خوشگل که بالاش نوشته بود دوور لر و پری با ذوق تو جواب کامنتا نوشته بود کار توئه 

من اون موقع ها وبلاگ نداشتم 

میخوندم فقط 

یادمه اومدم وبلاگت همون اول نشستم به خوندن اون همه نوشته

برات با اسم غریبه آشنا نوشتم 

نوشتم نرو شاید یکی یه جایی منتظرت باشه 

از پری خبر ندارم 

از نارین خبر ندارم 

از صخی خبر ندارم 

هما ازدواج کرد 

علی رفت دانشگاه 

از اون دختره که سرطان داشتم خبر ندارم یادته شنبه عمل داشت رفتیم براش نوشتیم منتظرش میمونیم یادته توام براش نوشتی

نبودی بهار بزرگ شد کنکور داد 

نبودی من وبلاگ زدم این همه نوشتم 

نبودی رفتیم دانشگاه 

میدونی اینکه نیستی اینارو برات تعریف کنم چقدر سخته 

یادته میگفتی طراحیت اصن خوب نیست ؟ عکسای کلاس طراحی دانشگاه یادته؟

یادته چقدر پینگ پونگ دوست داشتی؟ 

یادته ؟ 

یادته هیشکی دلش نمیخواست بری ؟ یادته اون روز صبح دانشگاه بودی ؟

این لحظه ها داره دیوونم میکنه و نیستی ..‌

 

 

من با دیدن اون سنگ سیاه قلبم مچاله شد 

میدونی هر بار دلم نمیخواست باور کنم 

همسن من بودی ...

همسن الان من بودی دقیقا همسن الان من بودی

ولی میدونی من جرات تورو ندارم 

جرات ندارم خودمو از همه بگیرم تموم کنم همه چیو

با اینکه دلم بد شکسته ها 

میدونی ...

اشکام بند نمیاد 

کاش بودی میومدم برات تعریف میکردم چقدر از تجربه های اون موقعتو دارم تجربه میکنم 

کاش بودی بهت میگفتم چقدر بودنت خوبه 

کاش نمیرفتی 

کاش داغ نمیذاشتی رو دلم 

دلم تنگ شده برات 

خیلی تنگ شده 

خیلی

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۱۹

مدتیست از اطرافیان انگشت شمارم دوباره پرسش اینکه من اگر بمیرم چه چیزی از من در خاطرتان بیشتر میماند را آغاز کردم

میگویند نمیخواهند حتی لحظه ای به آن فکر کنند یا گذشته های خیلی دورترم بیشتر در ذهنشان مانده

والس تهران در ذهنم پلی میشود 

نمیدانم چطور یک ملودی مدتهاست توانسته در عمق جانم رخنه کند

مسخ میشوم انگار    تبدیل میشوم به حجمی از حس دلتنگی و خاطره 

احتمالا یادت باشد برایت نوشتم     برای انتظارهایت تا آمدنم 

آمدم ...

حالا اما من ماندم و خیابان های راه نرفته ای که روزی نوشته بودیم با والس تهران همه اش را وجب به وجب کنار هم قدم برداریم 

من ماندم و تمام رویاهایی که قرار بود خاطره شان کنیم

دوتایی     من و تو

حالا اما بین منِ دلشکسته و توِ هنوز شروع نشده تمام شده ، چقدر فاصله است.. 

به اندازه تمام این سالها انتظار که درست لحظه های متولد شدنش همه چیز شبیه یک حباب از بین رفت و انگار هیچوقت وجود نداشته 

نمیتوانم بگویم وجود نداشته چون به قلبم که نگاه میکنم میبینم هستی ، اتفاقا با نخواستن هایت هستی با همه نخواستن هایت

 

 

حس زن آبستنی را دارم که حاضر نیست از جنین سقط شده اش فارغ شود 

زن آبستنی که ناخواسته باردار شد اما دلش گره خورده بود به تپش های کوچک وجودش 

حالا پای جان خودش به میان آمده اما انگار میخواهند جانش را از عمق وجودش بیرون بکشند

 

این جنین سقط شده غم بود یا عشق     نمیدانم..     شاید هردو شاید هیچ یک 

 

اما من اینجا ایستاده ام و جان دادن جنینم را نظاره گر که نه ،  در عمق جان حس میکنم 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۳۷

من بارها تو دلم اعتراف کردم که نیاز به محبت دیدن دارم 

اره یه جورایی شبیه عقده شده تو دلم 

از بس ندیدم از بس حس نکردم از بس برام دور و دست نیافتنی بوده 

میدونی ادم یه جایی خسته میشه از اینکه برای بقیه بشه همونی که خودش میخواست ولی پیدا نمیکرد حس نمیکرد نمیدید 

ادم یه جایی دیگه خسته میشه از یه طرفه کشیدن همممه چی 

میدونی من هیچ جای زندگیم شبیه بقیه نبودم 

شبیه بقیه بودن برام از فحش حس بدتری داره 

شبیه بقیه بودن برام عین مردن تو اوج زنده بودنه

شبیه بقیه بودن برام ینی نباشم بقیه هستن و در جریان هستی که من همیشه ترجیحم انتخاب نبودنمه 

تا الانشم سخت تونستم با این خودم بودنی که شبیه بقیه نیست ادامه بدم 

نمیدونم قراره چی بشه 

باید ادمارو با بقیه هاشون رها کنم 

دیگه خسته تر ازاونیم که بشینم و چشم بدوزم به ادما

اینبار بجای کمرنگ کردن خودم تا مرز محو و نامرئی شدن همه آدما و بقیه هاشونو محو میکنم

اینجای زندگی دیگه برام داره مهم میشه ادمای بی رنگ و محو چطور خودشونو با مداد رنگیاشون رنگ میکنن تا بتونم ببینمشون 

چقدر زیبا نقاشی کردن روی تن روحشونو بلدن 

اره من دیگه اونی نیستم که بی پروا پا پیش بذارم و پیشنهاد قدم زدن رو برگای زردونارنجی برگای خشک رو زمینو بدم 

من دیگه ساکت میمونم تا برای شنیدن صدام خوندن کلمه هام و چشم دوختن به نگاهم ، خواستنی وجود داشته باشه که حسش کنم ..‌

  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۱۰

حالم از پریود شدن بهم میخوره 

ازش متنفرم 

اینکه هر ماه مجبور باشی خالی شدن بدنتو تحمل کنی 

اینکه هر ماه حس کنی تو وجودت یکی داره شکمتو چنگ میزنه 

از شدت درد نتونی رو پاهات وایسی 

حس کنی مهره های کمرتو دارن از هم جدا میکنن 

و سردرد امونت نده 

و هیچ ورزش و جوشونده و دم کرده و نبات و گرمی و قرص و کوفتوزهرمار دیگه ای نتونه ارومت کنه

ته ته ته ته مزخرف بودنو بی عدالتی محضه 

واقعا دلیلش نمیتونه منو توجیه کنه 

واقعا نمیفهمم یا باید با pms درگیر باشیم یا با دردرش یا با خونریزیش و نهایتا با نبودنش 

و از همه بدتر از همشون بدتر اون جوشای بیخودی که صورتمون میزنه 

اخه این دیگه چه باگ مسخره ایه 

واقعا نمیفهممش 

و همش مجبورم تحملش کنم 

اونم دقیقا روزی که باید بشینم سه تا جزوه یه درس سه واحدی با یه استادی که فکر میکنه کنکوره ارشده بخونم

خیلی مسخرست 

خیلی 

  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۲۲

دختر قصه برا بقیه نداشته های خودش شد تا نشون بده ببین دنیا شبیه منم داره 

دختر قصه از ته دلش دوست داشت

دختر قصه دلش میخواست موهاشو ناز کنی بذاری کنار صورتش

دلش میخواست با پشت دست راستت گونه خیس سمت چپشو لمس کنه 

 

 

 

دختر قصه میخواست آخر شب تو بغلت مچاله بشه ..

 

  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۴۴