ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

دلم جاده میخواهد

صدای افشاریان 

فکر کردن فکر کردن آخ فکر کردن به بافتن موهایم

دلم تنگ است

با پیچش تاک ها دلم میلرزد

می آیم چشم میدوزم به انچه در عمق چشم هایت نمیتوانی پنهان کنی 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۱۴

یه چیزی تو وجود من مرده 

هیچ چیزی نیست که منو سر شوق بیاره 

نمیدونم چیه اما یه چیزی انگار تو عمق وجود من شکسته 

هیچ چیزی دیگه برام مهم نیست 

هیچ چیزی برام اهمیتی نداره 

هیچ چیزی برام هیچ معنایی نداره 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۰۷

یک زمانی مدت ها پیش وقتی یک نفر همه پست های وبلاگش را پاک میکرد دلم میگرفت 

یا مثلا وقتی یک نفر پست اخرش را برای خداحافظی میگذاشت انگار همه غم های عالم در دلم خالی شده بود 

یکم که گذشت سعی کردم سنگدلانه تر برخورد کنم و پست را نخوانده وبلاگ را قطع دنبال میکردم و سعی میکردم بپذیرم انتخابش این بوده 

 

الان که مدتها گذشته و از بیرون ، ماجرا را نگاه میکنم یک ساکت دلتنگم 

درست شبیه زندگی به اصطلاح واقعی 

 

از وقتی یادم هست خود واقعی آدمهارا در نوشته هایشان راحت تر پیدا میکردم 

آدمها وقتی مینویسند خود خود واقعیشان هستند 

خود خود عمق وجودشان 

 

انگار بخاطر همین است فقط زورمان به محو کردن نوشته هایمان میرسد 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۴

و منی که دلم میخواست آخر شب برای همه بنویسم دوستت دارم و فردا صبحی ،دیگر در کار نباشد 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۵۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۵۸

به سنگ سیاه خاک خورده ات که نگاه میکنم سه چیز برایم دردآور است 

عزیز که میم مالکیتی ندارد  یعنی عزیز کسی نبودی؟ 

اسم پدری که نیست 

و حتی فامیلی ای که نوشته نشده 

یعنی درست همین قدر غریبانه زندگی میکردی؟ 

درست شبیه زندگیت که آمدنت بود ، خودت و رفتنت 

چقدر سخت چقدر تلخ 

و چقدر غریبانه 

...

  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۲۴

غمگینت خواهند کرد 

بسیار هم غمگین 

 

آنوقت حتما مرا به خاطر خواهی آورد

  • ۰ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۲۵

اولین باری که پیدات کردم تو وب پری بود 

یه قالب سبز ساده خوشگل که بالاش نوشته بود دوور لر و پری با ذوق تو جواب کامنتا نوشته بود کار توئه 

من اون موقع ها وبلاگ نداشتم 

میخوندم فقط 

یادمه اومدم وبلاگت همون اول نشستم به خوندن اون همه نوشته

برات با اسم غریبه آشنا نوشتم 

نوشتم نرو شاید یکی یه جایی منتظرت باشه 

از پری خبر ندارم 

از نارین خبر ندارم 

از صخی خبر ندارم 

هما ازدواج کرد 

علی رفت دانشگاه 

از اون دختره که سرطان داشتم خبر ندارم یادته شنبه عمل داشت رفتیم براش نوشتیم منتظرش میمونیم یادته توام براش نوشتی

نبودی بهار بزرگ شد کنکور داد 

نبودی من وبلاگ زدم این همه نوشتم 

نبودی رفتیم دانشگاه 

میدونی اینکه نیستی اینارو برات تعریف کنم چقدر سخته 

یادته میگفتی طراحیت اصن خوب نیست ؟ عکسای کلاس طراحی دانشگاه یادته؟

یادته چقدر پینگ پونگ دوست داشتی؟ 

یادته ؟ 

یادته هیشکی دلش نمیخواست بری ؟ یادته اون روز صبح دانشگاه بودی ؟

این لحظه ها داره دیوونم میکنه و نیستی ..‌

 

 

من با دیدن اون سنگ سیاه قلبم مچاله شد 

میدونی هر بار دلم نمیخواست باور کنم 

همسن من بودی ...

همسن الان من بودی دقیقا همسن الان من بودی

ولی میدونی من جرات تورو ندارم 

جرات ندارم خودمو از همه بگیرم تموم کنم همه چیو

با اینکه دلم بد شکسته ها 

میدونی ...

اشکام بند نمیاد 

کاش بودی میومدم برات تعریف میکردم چقدر از تجربه های اون موقعتو دارم تجربه میکنم 

کاش بودی بهت میگفتم چقدر بودنت خوبه 

کاش نمیرفتی 

کاش داغ نمیذاشتی رو دلم 

دلم تنگ شده برات 

خیلی تنگ شده 

خیلی

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۱۹

مدتیست از اطرافیان انگشت شمارم دوباره پرسش اینکه من اگر بمیرم چه چیزی از من در خاطرتان بیشتر میماند را آغاز کردم

میگویند نمیخواهند حتی لحظه ای به آن فکر کنند یا گذشته های خیلی دورترم بیشتر در ذهنشان مانده

والس تهران در ذهنم پلی میشود 

نمیدانم چطور یک ملودی مدتهاست توانسته در عمق جانم رخنه کند

مسخ میشوم انگار    تبدیل میشوم به حجمی از حس دلتنگی و خاطره 

احتمالا یادت باشد برایت نوشتم     برای انتظارهایت تا آمدنم 

آمدم ...

حالا اما من ماندم و خیابان های راه نرفته ای که روزی نوشته بودیم با والس تهران همه اش را وجب به وجب کنار هم قدم برداریم 

من ماندم و تمام رویاهایی که قرار بود خاطره شان کنیم

دوتایی     من و تو

حالا اما بین منِ دلشکسته و توِ هنوز شروع نشده تمام شده ، چقدر فاصله است.. 

به اندازه تمام این سالها انتظار که درست لحظه های متولد شدنش همه چیز شبیه یک حباب از بین رفت و انگار هیچوقت وجود نداشته 

نمیتوانم بگویم وجود نداشته چون به قلبم که نگاه میکنم میبینم هستی ، اتفاقا با نخواستن هایت هستی با همه نخواستن هایت

 

 

حس زن آبستنی را دارم که حاضر نیست از جنین سقط شده اش فارغ شود 

زن آبستنی که ناخواسته باردار شد اما دلش گره خورده بود به تپش های کوچک وجودش 

حالا پای جان خودش به میان آمده اما انگار میخواهند جانش را از عمق وجودش بیرون بکشند

 

این جنین سقط شده غم بود یا عشق     نمیدانم..     شاید هردو شاید هیچ یک 

 

اما من اینجا ایستاده ام و جان دادن جنینم را نظاره گر که نه ،  در عمق جان حس میکنم 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۳۷