ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

میگفت دوستت دارم اما مرا یادش میرفت 

میگفت دوستت دارم اما شب ها بی شب بخیر میخوابید 

میگفت دوستت دارم اما مکالمه هایمان را زود خاتمه میداد 

میگفت دوستت دارم و من روزی میان همه گفتن هایش رفتم تا ثابت کنم گاهی حرف زدن لازم نیست فقط باید ثابت کرد حرفی را که نمیشود به زبان اورد 

هیچی نمیتونه عذاب آورتر از درد پریود شدن باشه جز یک چیز ، اینکه میدونی این تکرار قراره بارها و بارها اتفاق بیفته 

 

تکرار یک واپاشی دردناکِ بی صدایِ درونی 

همیشه تعجب میکنه ازینکه چطور توی اون همه شلوغی پیداش میکنم یکم گوشه سمت راست لبمو میدم بالاو میگم ما اینیم دیگه !

راستش اولاش برای خودمم عجیب بود تو شلوغی مترو توی همهمه یه خیابون بزرگ توی پیچیدگیای یه پارک اما کم کم بهش عادت کردم به پیدا کردنش از میون چند میلیارد آدم دیگه روی زمین 

من پیدا کردنشو یاد گرفته بودم وقتی هردومون غرق بودیم توی دنیایی که دنیای ما نبود دو تا پرنده تو قفس دو تا ادم فضایی که تو اعماق زمین زندونین 

اما من پیداش کردم 

اولین بار فقط صداشو شنیدم عجیب بود شبیه یه خاطره از هزار سال پیش 

من پیداش کردم 

چشماش نور بود ، ماه کامل 

پیدا کردنش سخت بود چون مسیر بینمون دور بود اما نزدیک ، روز بود اما تاریک ، طوفان بود اما ساکت ، سرد بود اما سوزان 

دستاش هر بار با گرفتن دستاش انگار هزار تا اسب وحشی رها میشد تو دشت سینه من 

من پیداش کردم اما نه با دیدن چشماش نه با لمس دستاش نه با شنیدن صداش 

من از بین چند میلیارد ادم دیگه پیداش کردم چون بوی زندگی میداد با هر تپش قلبش با حرکت خون توی رگ هاش با خودش بوی بهارو میاورد توی زمستون دلم بوی عطرش

تحقق همون ارزوی قدیمی بود بالاخره یه روزی یه جایی یه کسی میاد که ...

من پیداش کردم 

با پیدا کردنش همه چیز سبز شد عطر زیبای مهربونیش تمام جهانم رو پر کرد 

میدونی عطرفروشا ادمای خوشبختین چون روزانه چند ساعت از عمرشونو لابلای عطرا نفس میکشن 

اما من.. من خوشبخت ترین ادم روی زمینم چون تمام نفسام پر میشه از عطر خوب بودنت که پاییز امسال قراره با همه پاییزای زندگیم فرق داشته باشه عطرش رو حس میکنم بوی اومدنت رو میده ..

حس میکنم هیچی اندازه اینکه عصر قدم زنان برم و برا خودم چند تا لاک بخرم نمیتونه خوشحالم کنه 

واقعا از اعماق قلبم امیدوارم ترم بعد هم مجازی بشه تا من درسم تموم بشه و از سیستم خراب شده آموزشی برای همیشه رهایی پیدا کنم 

تا همینجاشم دچار فرسایشی شدم که تو تاریخ بشریت سابقه نداشته و نخواهد داشت 

میدونی من ازت متنفرم بابت همه حسای بدی که بهم دادی با حرفات با رفتارات با راحت قضاوت کردنات که نمیتونم فراموشش کنم هرچقدم تلاش کنم عین لحظه اول یادمه 

بابت همه نقش بازی کردنات که خودتو مظلومو خوبو مهربون نشون میدی اما حقیقت اینه پر از عقده ای 

بابت همه وقتایی که سعی کردی خودتو به زور چیز دیگه ای نشون بدی اما آدم خوبی نبودی چون هر بار با زخم زبون زدنات ناراحتم کردی و دلمو آزردی 

من ازت متنفرم بابت هرباری که سعی کردم باهات صمیمی برخورد کنم اما با بدترین حالت ممکن روبرو شدم و دلم اونقدر گرفت که حتی نمیتونستم کاریش کنم 

من ازت متنفرم چون نمیتونی آدم مهربونی باشی و فقط توهم اینو داری که ادم خوبی هستی بلکه بنظرم خیلیم آدم ازخودراضی و گستاخی هستی که اگه یه نگاه به خودت بندازی میبینی تصوراتت از خودتو خونوادت توهمی بیش نیست 

دیگه حتی دلم نمیخواد از وجود داشتنت خبر داشته باشم 

کاش گمشی بری برا همیشه 

امروز وقتی بعد شیفت زیر بارون برمیگشتم به داشته هام فکر کردم 

قطره های بارون میریخت رو صورتم دستام مث همیشه یخ کرده بود 

میدونی وقتایی که بارون میاد دلم میخواد راه کش بیاد طولانی بشه و دیرتر برسم 

داشتم فکر میکردم چقدر دلم میخواست باهات تو یه سوییت رو به دریا که درخت نارنج و خرمالو داره بشینم چایی زعفرونی و نبات بخورم و چشم بدوزم بهت و هیچی نگم و فقط نگات کنم 

بعدم که سردم شد بغلم کنی ته ریشت گردنمو قلقلک بده

نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده

اصن نمیدونی پاییز امسال عجیب غریب ترین پاییز زندگیمه 

انگار دارم با تک تک سلولای قلبم زندگیش میکنم 

مگه فقط برگای رنگی خیس تو حیاط بفهمن من چقدر عاشقتم 

راستی مرسی دیشب که داشتم اشک میریختم زنگ زدی مرسی نوشتی تو قضاوتم نمیکنی 

مرسی  نگرانم شدی گفتی چقدر بی جونی نکنه چیزیت شده باشه 

راستش چیزیم که شده 

مبتلا شدم به تو به عشقت معتاد شدم به بودنت 

ولی نمیتونی حتی تصور کنی دستای سردم چقدر نیاز داره بچسبه به سینه گرمت وقتی بغلم میکنی 

کاش میدونستی چقدر نیاز دارم فاصلت باهام فقط چند تا نفس باشه

کاش میشد دم گوشت بگم چقدر عاشقتم 

چقدر دوست دارم 

کاش بلد بودم جراتشو داشتم 

کاش میتونستم تو چشمات نگاه کنم بگم مال من بمون همیشه 

مال من باش همیشه 

مال خود خود خودم 

 

اومدم بگم جون رفتیم فینال !! :))

اگر بخواهم با خودم روراست باشم میتوانم بگویم اعتمادی دیگر در دلم حس نمیکنم 

خیلی هم حس عجیبو غریبی بابت نداشتنش ندارم 

میدانی حالا حس میکنم من در یک دنیای دیگرم 

میگویم دنیای دیگر چون دیگر مثل گذشته احساسات ادمها دغدغه های ادم ها نیاز های ادم ها نگاه های ادمها و فکر های ادمها برایم معنایی ندارد 

و راست ترش را اگر بخواهم بگویم حوصله اینکه بنشینم و فکر کنم به این موضوع که حالا باید چه معنایی داشته باشد در ذهن من را هم ندارم 

نمیدانم حتی پیدا کردن کلمه برای توصیف حالم انگار کار سختیست 

انگار همه دنیا و اتفاق هایش در حالت اسلو موشن بسر میبرند

من بی حوصله تر از هر زمان دیگری ساکت تر به کتاب های کتابخانه اتاقم نگاه میکنم و پلک هایم را روی همه دنیای خارج از من میبندم تا حتی فکر نکنم 

سرم کمی درد میکند 

نمیدانم چه اتفاقی ممکن است بیفتد 

مهم هم نیست 

به خودم میگویم به دنیای درونت چشم بدوز حالا که در دنیای بیرون کسی انتظارت را نمیکشد 

کاش میخوابیدم بیدار میشدم هیچی یادم نبود 

همیشه شب هایی که برمیگردم دلگیر است 

همیشه پر میشوم از دلتنگی و دلم میگیرد و گلویم سنگین میشود انگار همه دلتنگی هایی که تمام این روزهایی که هستم جا میدهم در دلم یکجا می اید در گلویم جمع میشود 

آمده ام نشسته ام روبروی ماه کامل امشب 

به این فکر میکنم که با این همه ابهام و تناقض کنار آمده ام یا نه 

آمده ام مگر نمیبینی ساکت تر شدم سرم در کار خودم است مگر نمیبینی یک جا همه احساس و دلتنگی را یک تنه برداشتم تا ببرم به دورترین نقط ممکن

میبینی من را 

نه تو که حواست نیست 

راستش را بخواهی حس میکنم یک نفر عاشقم شده 

یکی که روحم هم خبر ندارد چه کسیست و کجای این شهر های شلوغ نشسته و به من فکر میکند 

اصلا شاید تو باشی از کجا معلوم 

فقط خواستم بگویم دلتنگم 

دلتنگ چه و که اش را نمیدانم 

فقط بغض گلویم را گرفته و به ماه میگویم میشود یعنی میشود من هم دیگر حسی نداشته باشم

تارا ی قصه سریع تر ازون چیزی که فکرش رو میکنه داره عوض میشه 

و عجیب اینه که هیچ ترسی ازین تغییرا نداره

فقط اینکه اتفاق ها دقیقا سر همون تایمی که باید میفتن 

نه زودتر نه دیرتر