ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

چشم هایم را میبندم

دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۲۰ ب.ظ

عجیب دلم میخواد برم چابهار 

عجیب تر دلم یزد میخواد 

و شیراز و فاطمه

دلم جنوب میخواد 

دلم پابرهنه راه رفتن رو ماسه های ساحل میخواد 

دلم آفتاب دم غروب میخواد 

شب بام شهر میخواد که بگم ببین ادما چقدر کوچولوان

دلم آغوش میخواد لمس شدن میخواد بوسه میخواد 

دلم صدای موج میخواد 

دلم گرمای تن میخواد 

دلم چایی زعفرون میخواد 

دلم قطاب میخواد 

دلم یه نگاه با محبت واقعی میخواد 

دلم امنیت میخواد...

چشمامو میبندم میگم میشه و به اورژانس بیمارستانی فکر میکنم که قراره هرروز برم و خداخودش بهم رحم کنه 

حلال کنید :) 

  • ۹۹/۰۷/۲۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">