من بارها تو دلم اعتراف کردم که نیاز به محبت دیدن دارم
اره یه جورایی شبیه عقده شده تو دلم
از بس ندیدم از بس حس نکردم از بس برام دور و دست نیافتنی بوده
میدونی ادم یه جایی خسته میشه از اینکه برای بقیه بشه همونی که خودش میخواست ولی پیدا نمیکرد حس نمیکرد نمیدید
ادم یه جایی دیگه خسته میشه از یه طرفه کشیدن همممه چی
میدونی من هیچ جای زندگیم شبیه بقیه نبودم
شبیه بقیه بودن برام از فحش حس بدتری داره
شبیه بقیه بودن برام عین مردن تو اوج زنده بودنه
شبیه بقیه بودن برام ینی نباشم بقیه هستن و در جریان هستی که من همیشه ترجیحم انتخاب نبودنمه
تا الانشم سخت تونستم با این خودم بودنی که شبیه بقیه نیست ادامه بدم
نمیدونم قراره چی بشه
باید ادمارو با بقیه هاشون رها کنم
دیگه خسته تر ازاونیم که بشینم و چشم بدوزم به ادما
اینبار بجای کمرنگ کردن خودم تا مرز محو و نامرئی شدن همه آدما و بقیه هاشونو محو میکنم
اینجای زندگی دیگه برام داره مهم میشه ادمای بی رنگ و محو چطور خودشونو با مداد رنگیاشون رنگ میکنن تا بتونم ببینمشون
چقدر زیبا نقاشی کردن روی تن روحشونو بلدن
اره من دیگه اونی نیستم که بی پروا پا پیش بذارم و پیشنهاد قدم زدن رو برگای زردونارنجی برگای خشک رو زمینو بدم
من دیگه ساکت میمونم تا برای شنیدن صدام خوندن کلمه هام و چشم دوختن به نگاهم ، خواستنی وجود داشته باشه که حسش کنم ..
- ۰ نظر
- ۳۱ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۱۰