چشم هام رو میبندم اولین جمله ای که میشنوم اینه که سکه شده یازده ملیون
به این فکر میکنم تا کی تحمل این اینده نامعلوم مبهمو تاب میارم
به این فکر نمیکنم قراره چی بشه
به این فکر نمیکنم چی میخوام
به این فکر نمیکنم تا کجا قراره این شرایط ادامه پیدا کنه
فقط دارم به این فکر میکنم تا کی میتونم ادامه بدم
حس میکنم همه دغدغه هام ته نشین شده و با هر تکون خوردنم ممکنه همه چی بهم بخوره
بین این همه معلق بودن دنبال دلخوشیام میگردم گم شدن ...
انگار هیچ چیزی باقی نمونده برام نه از قبل نه از بعد
چشمامو بیشتر فشار میدم فقط نفس کشیدن بخاطرم میاد سخت تر سنگین تر
از حرف زدن فقط یه سری حروف ربط تو ذهنم مونده
کاش اما که شاید ولی اما اگر
حالا دیگه مطمئنم هیچ بایدی عملی بشو نیست
هیچ کلمه ای که بیشترین تعریف از منو تو دلش جا داده