ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

بودنت

دوشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۳۲ ب.ظ

فقط میدونم که رسما دارم دیوونه میشم 
بهت فکر میکنم میخندم 
بهت فکر میکنم گریه میکنم
بهت فکر میکنم با خودم حرف میزنم 
همش تو فکرمی 
همش هستی
و من حتی نمیدونم باید چطور تو تصوراتم باهات حرف بزنم که تپق نزنم کلمات درستی انتخاب کنم و زبونم بند نیاد

 

 

وقتیم میبینمت دیگه هیچی دست خودم نیست 
همه حواس پنجگانمو از دست میدم 
نه درست میبینم

نه درست میشنوم

نه درست نفس میکشم

قلبم انگار میخواد از تو قفسه سینم کنده بشه و پرت بشه بیرون 

 

و در عین حال خون به مغزم نمیرسه و نمیتونم درست فکر کنم درست تصمیم بگیرم 
و حتی درست به خاطر بیارم 
کنترل هیچ چیزی دیگه دست من نیست 


هیچ چیزی...

 

 

من همیشه به این فکر کردم هیچ اتفاقی الکی نمیفته 
الان با همه ی وجودم حس میکنم باید برات باشم برات بمونم
هیچ کدوم ازین اتفاقا و حس ها الکی نیست 
اما باید صبور باشم هرچقدر هم که سخت بگذره باید صبور بمونم 
نمیدونم چی میشه برامم مهم نیست راستش 
فقط دوست دارم اروم تر باشی

 


...

 

 

میدونی من بارها تو تصورم وسط میدون انقلاب موقع غروب خورشید لب هات رو بوسیدم

  • ۹۹/۰۵/۱۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">