والس تهران همیشه قدرت این را داشت قلب من را مچاله کند تا بغض کنم
بغض قشنگی هم بود از روی حجم زیاد احساسات دلم بغضم میگرفت
اینکه هنوز میتوانستم بعد از ان همه اتفاق افتاده و نیفتاده باز هم حس دوست داشتن در دلم داشته باشم
اسم دیگر والس تهران برای من خود خود دلتنگی بود
شبیه امید داشتن با وجود پذیرفتن شبیه یک اطمینان عجیب و غریب که هر چیزی هم که بشود حس و حال الانم را دوست دارم
نمیدانم شاید شبیه نقطه ویرگول باشی که میتواند معنای افسردگی بدهد
اما لااقل برای من معنایش متفاوت بود
اینکه هنوز اتفاق خوبی امکان افتادن دارد حتی اگر نقطه گذاشته باشیم ان احتمال را باید دید
چیزی که عجیب است و باید نوشته شود این است هیچ کجای قصه انتظار نمیکشم دیگر و انگار این دقیقا همان تحول و تغییریست که مدتها در پیله تنگ و تاریکم برایش مانده بودم
درست است من هیچوقت حس پروانه شدن نداشتم
اما حس التیام درد جای بال هایم را همیشه در گوشه دلم نگه داشته بودم
وقتش که همین لحظه های گذراست
و تهش میرسیم به صدای موج
انتخاب هم چیز عجیبیست