ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

من عاشق اون چند تا دونه موی سفید لابلای موهای بلند حالت دارمم 

بهم حس زندگی میده

حس واقعی بودن تجربه کردن گذشتن 

میدونی چیه من بارها دیدم تو زندگی ادما اونی بودم که باورشونو عوض کرده 

کار خاصیم نکردم فقط خودم بودم

فقط فرق داشتم 

حس کردم یه گذر قشنگ تو زندگی آدمام 

یه استثنا 

یه جواب اره میشه وقتی میپرسن اخه مگه میشه فلان چیز اتفاق بیفته

اره من مهربون بودم 

من نگران میشدم 

من اون نداشته های خودم بودم برا بقیه 

من همونی بودم که همیشه حوصله داشت 

من همونی بودم که دلم ضعف میرفت برا لبخندای از ته دل کسایی که دوسشون دارم 

الان راستش دیگه کرونا برام مهم نیست 

حتی اگه بگیرم حتی اگه بخاطرش بمیرم یا اصن هر اتفاق یهویی و غیر یهویی دیگه ای برام بیفته دیگه چیزی برام مهم نیست 

چون تونستم اون خاطره قشنگه هم باشم 

چون اون گذر قشنگه بودم برا کسایی که نزدیکم شدن 

میدونی حس خوبی بود بهم گفت تازه دارم باور میکنم واقعی بودنتو 

اره من واقعیم واقعی تر از نوشته هام واقعی تر از صدام 

اره من اندازه اون قطره اشکا واقعیم 

خودمم تازه داره باورم میشه واقعیم 

من از زندگی همینو میخواستم واقعی بودن ...

حالا که واقعی شدم میتونم بگم ارومم

و اروم تر بودم برام حالا معنای دلتنگ تر بودن داره 

حس میکنم قراره یه اتفاقی بیفته نمیدونم چی 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۴۵

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۲۳

فردا صب امتحان گوارش دارم و حسم اینه هر لحظه ته دلم داره خالی میشه 

هیچوقت سر هیچ امتحانی این حجم از فشاررو تحمل نکردم

اگه پاس بشم سه تا درسشو هیچی دیگه ازین ترم برام مهم نیس

 

فردا روز هیجان انگیزیه ! 

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۱

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۵

کلا از یه تایمی به بعد از شب که شارژت ته میکشه 

فقط فقط فقط بغله که میتونه زنده نگهت داره

اگه نه قطعا به جنون میرسی تو شبا 

 

من عین این گرگینه ها شدم که سر تایم خاصی تبدیل میشن

یهو ذهنم از کنترل خارج میشه 

واقعا نمیدونم چرا 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۵۶

کسی هست بیاد حرف بزنیم ؟ 

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۹

این روزها عمیق احساس خستگی میکنم 

احساس پوچی 

همش یاداوری میکنم ته این همه سگ دو زدن و جون کندن قراره چی بشه 

نمیدونم 

فقط حس میکنم دلم میخواد یه تایم خیلی طولانی هیچ کاری نکنم به هیچی فکر نکنم نگران هیچی نباشم 

فقط برم دور باشم ازین شرایط 

فشار خیلی چیزا رومه که هرچی تلاش میکنم بیخیال باشم سخت نگیرم امیدوار باشم یا از همین چرتو پرتا انگار نمیشه 

دلم حتی دیگه خیلی چیزارو نمیخواد انگار دیگه چیزی برام مهم نیست 

انگار ذوق چیزی دیگه تو وجود من نمونده 

خستم 

خیلی خستم 

؛

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۱۶

اعتراف میکنم حس میکنم توی بیهوده ترین حالت ممکنمم 

اینکه انگار گم شدم 

از مسخره بازی خسته ام 

از هدف داشتن و کاری نکردن 

ازینکه کاملا ناخواسته چرتو پرت گوش میدم چرتو پرت میخونم و چرتو پرت میبینم و کلا مسخره و بی برنامه میگذره

 

 

 

فقط میدونم باید جمش کنم این تارارو 

باید جمش کنم تا همه چی تحت کنترل من باشه نه رها شده 

من ساکت تر شدم 

کمتر گفتم دوست دارم 

کمتر گفتم دلم برات تنگ شده 

کمتر بی قراری کردم 

کمتر وقتی Get you the moon شنیدم دلم گرفت 

بیشتر خودمو جموجور کردم 

بیشتر سعی کردم منطقی باشم 

بیشتر خوندم

کمتر انتظار داشتم 

کمتر رویا بافتم 

بیشتر نشستم اتفاق های افتاده رو نگاه کردم 

کمتر اومدم 

بیشتر رفتم 

همش بخاطر تو بود 

تا تو راحت تر باشی 

تا تو زندگی کنی و من تیکه اضافی این روزای زندگیت نباشم 

همین 

متاسفانه همیشه به موقع نمیفهمی چرا یک نفر ترکت کرده یا زمانی که تو زندگیت بود سکوت کرده 

تنها گذر زمانه که سبب میشه تو چیزی به اسم تجربه توی زندگیت به دست بیاری 

چیزی که بعد ها باعث نشه خودت رو سرزنش کنی 

اما تو و اون فرد دیگه همدیگه رو ندارین 

 

بخاطر سکوت و هزاران حرف فروخورده