ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

؛

چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۱۶ ب.ظ

این روزها عمیق احساس خستگی میکنم 

احساس پوچی 

همش یاداوری میکنم ته این همه سگ دو زدن و جون کندن قراره چی بشه 

نمیدونم 

فقط حس میکنم دلم میخواد یه تایم خیلی طولانی هیچ کاری نکنم به هیچی فکر نکنم نگران هیچی نباشم 

فقط برم دور باشم ازین شرایط 

فشار خیلی چیزا رومه که هرچی تلاش میکنم بیخیال باشم سخت نگیرم امیدوار باشم یا از همین چرتو پرتا انگار نمیشه 

دلم حتی دیگه خیلی چیزارو نمیخواد انگار دیگه چیزی برام مهم نیست 

انگار ذوق چیزی دیگه تو وجود من نمونده 

خستم 

خیلی خستم 

؛

  • ۹۹/۰۵/۰۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">