ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

اولین روز زنان زایمان

شنبه, ۱ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۵۴ ب.ظ

امروز اولین مریضی که رفتم بالای سرش یه دختر متولد ۸۰ بود که اولین زایمانش رو تجربه کرده بود 

به شدت بارداری پرخطریو پشت سر گذاشته بود و سندروم هلپ داشت و زایمانش اورژانسی بود

بی حوصله بود و بچش سینشو نمیگرفت 

آزمایشات کبدیش همه اختلال داشت 

و هر لحظه که نگاش میکردم فقط تو ذهن کلمه چرا ریپیت میشد 

چرا باید یه دختر تو هیژده سالگیش این همه فشار متحمل بشه 

و میدونم هیچ دلیلی قدرت و توانایی قانع کردنمو نداره 

  • ۹۹/۰۹/۰۱

نظرات (۲)

داستانه؟ 

یا خودتون میبینین اینا رو؟

پاسخ:
نه کاملا واقعی 
  • . 𝑺𝒕𝒆𝒑𝒉𝒂𝒏 .
  • شعت!

    پاسخ:
    :))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">