ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

 


به سقوط جان میسپارم 

به لحظه منجمد شدنمان در آتش میاندیشم 

به همه لحظه هایی که با مرگ عجین شدیم 

به دم بی بازدمی که ماند در جانمان 

به جانی که نای ماندن ندارد 

به امید خفه شده در نطفه ام

به این حجم از عذا و آوار و بذبختی و فلاکت

و بد پشت بد اوردن 

این آه کدام مظلوم بود این چنین نحس و ادامه وار ته ندارد 

سیاه پوش جان دادن هایمان را به نظاره نشسته ایم 

در سکوتی بی ژرف 

.

  • ۱۸ دی ۹۹ ، ۰۰:۵۰

من از همیشه ناامیدترم نسبت به آدمها 

از همیشه عمیق تر درد رو حس میکنم 

و از همیشه عمیق تر غمگینم 

و از همیشه خسته ترم 

اما ادامه میدم بدون حس حماقت 

بدون حس سرزنش 

بودن من لیاقت میخواد 

خیلیا ندارنش 

 

سو ... فاک آل آو دم 

شاهین گوش میدهم 

شاهین باعث میشود یکهو ته دلم دلتنگ تمام لحظه های شکنجه شدنم شوم 

گفت جانم و من نگاه های زیر چشمیش را حس میکردم وقتی سعی میکرد متوجه نشوم و سعیش برای اذیت کردنم با گفتن اینکه ترمک هستم 

یا مثلا حالا مانده تا سرد و گرم زندگی را بچشم 

سعی میکنم اهمیت ندهم اما اینکه تا هدنرس میرود صمیمی تر برخورد میکند عجیب نیست 

این روزها بیشتر تخس بودنم خودش را نشان میدهد 

دلم بی پروایی میخواهد 

مسافرت تنهایی 

از همان هایی که با همسن و سالهایم اتش میسوزاندم 

دلم اما بی قرار است 

شبیه نوجوانی که کلاس زبانش مختلط است اما کراشش کلاس قبلی افتاده و  قلبش تا نیم ساعت بعد از همان نگاه دستوپاشکسته اول کلاس  تند تند میزند

  • ۱۵ دی ۹۹ ، ۲۲:۰۵

من تجربه بی دلیل رها شدن را داشته ام 

نمیخواهم بگویم رهاشدن با دلیل خیلی راحت است 

نه اصلا 

اصلا هم راحت نیست 

اما برای من بی تجربه چیزی شبیه خرد شدن تمام استخوان ها و خونریزی درونی بود 

عملا از پا افتادم 

عملا متلاشی شدم

و عملا همه چیزم تمام شد 

دیگر هم خوب نشدم 

اگر بخواهم صادق باشم تلاش کردم ذره ذره مولکول به مولکول وجودم را بازسازی کنم 

اما اسکار همه زخم هایی که خوردم ماند 

همه همه شان 

اعتماد برای من حالا شبیه راه رفتن روی لبه تیغی است که هر دو طرفش دره عمیقی از سنگ لاخ های بزرگ در عمق جانش است 

من نگاه میکنم میبینم 

اما هنوز که هنوز چشم هایم را که میبندم اشک های شبانه و نفس تنگی ها و چشم های پف کرده و سردرد جلوی چشمم است 

مینویسم مینویسم مینویسم اما مگر تمام میشود 

انسان موجود عجیبیست 

واقعا عجیب

 

  • ۱۵ دی ۹۹ ، ۰۸:۵۵

 


همه چیزو رها میکنم .

 

بابا همیشه میگه بلیط صندلی جلو نگیر یه ترمز بگیره میری تو شیشه میمیری 

من اما همیشه شوق چشم دوختن به جاده نمیذاره جلو نشینم 

حتی تپش قلبای ترمزای یهویی اتوبوسم بهم حس زندگی میده 

اصن بنظرم زندگی محافظه کارانه اسمش زندگی نیست 

انگار گذاشته باشنت تو یه محفظه خلأ

دیروز ۲۳۰۰۰ قدم برداشته بودم 

تو کل مسیر تا تجریش البوم مورد علاقم پلی شد 

صبح دربندو پیاده اومدیم تا تجریش 

رفتیم باغ فردوس اونجا داستان ها پیش اومد

کافه لمیز 

پل طبیعت 

باغ کتاب 

باورم نمیشد همه ابنارو تو یه روز برم 

انگار ارزوی مدتها تو خونه موندنم براورده شده بود 

مرسی از زهرای همیشه پایه که ذوق کردن من از کتاب براش ارزش داشت و با اینکه پاش درد گرفته بود حتی به روم نیاورد 

من خیلی دوست دارم زهرا خیلی 

همه لحظه هایی که باهام قدم برداشتی برام باارزش بود 

امیدوارم کلی اتفاق خوب برات بیفته 

بعدم رفتم خوابگاه فلافل خوردم :) 

اینا همه رو گفتم که بگم دیروز بعد کلی مدت که حس افسردگی رخنه کرده بود تو وجودم تونستم حس رهایی و سبکی داشته باشم .

خوشحالم ...

اینکه تو لحظه زندگی میکنم حالمو بهتر میکنه

یه اعتراف دیگه هم بکنم اینکه میبینم داری برا ساعت به ساعت زندگیت برنامه میریزی اینکه میبینم دفتر برنامه ریزی ای که پیشنهاد دادمو گرفتی باعث میشه خیلی خوشحال بشم و خب حسود درونمم تازه فعال بشه ! 

 

  • ۱۱ دی ۹۹ ، ۱۳:۰۰

من از این درد متنفرم

متنفرم ازینکه هربار باید تحملش کنم 

هربار باید زجر بکشم بابتش 

هربار باید پلکامو محکم رو هم فشار بدمو بپیچم به خودم و نفسم حتی بالا نیاد 

هربار باید حس کنم یکی داره وجودمو چنگ میندازه 

و هر بار حس کنم عمق استخونام متلاشی شدن 

 

 

بابت چیزی که هیچوقت دلم نمیخواد تجربش کنم 

  • ۰۹ دی ۹۹ ، ۱۳:۰۶

دیروز یکی از بچه ها داشت تعریف میکرد رفته برای خرید و چقدر لباسا گرون تر شدن 

گفت از یه کت زمستونی خوشش اومده و قیمتش یکوسیصد بوده و خلاصه با کلی حسرت اومده بیرون 

اخرای شیفت یه پسره اومد گفت اقای فلانی هستن اونوخ این همکار ما میگفت اره این همکلاسیشه من میشناسمش😐

ما صداش کردیم گفت این بسته مال شماست مقاومت میکرد که نه من بسته نداشتم مال من نیست هی پسره میگفت چرا مال خودتونه خلاصه بعد کلی مقاومت گرفتش بازش کرد دید همون کته :) 

کلی شوکه شده بود و واقعا میشد ذوقو تو چشماش دید 

حالا این وسط یکی از بچه ها گیر داده بود که اره این دوست دخترش اومده بود دماغشو عمل کنه مثل پروانه دورش میچرخید والا حق داشتو اینا 

 

تهش اومد گفت مامانم بوده 😂

 

اومدم دور هم بگیم نوچ نوچ نوچ ببینید مردمو چطوری سومرایز میکنن 

اونوخ ما !!

 

تهش ما هیچ ما نگاه طور رفتیم پی زندگیمون 

 

 

 

شکنجه گر داریوش را گوش میدهم 

به همه لحظه هایی که رها شدم فکر میکنم 

رها شدن ماهیت عجیبی دارد 

گاهی همه هدف میشود 

و گاهی همان خالی شدن زیر پا 

به لحظه هایی که تکیه داده بودمو پشتم بدجور خالی شده بود فکر میکنم 

بغض خفه ام میکند 

نمیدانم کی کجا و چگونه تمام میشود 

انگشتان دستانم را حس نمیکنم 

چشمانم از گریه پف کرده 

حالم عمیقا گرفته ...

عمیقا ...

انگار دیگر هیچ چیزی وجود ندارد