ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

راستش من وبلاگم رو خیلی دوست دارم خیلی خیلی خیلی زیاد 

چون قسمت مهمی از درونی ترین قسمت های وجود من رو توی دلش جا داد توی تمام این سالها ...

بنا به دلایلی دیگه اینجا اون حس رهایی و آزادی رو ندارم

دیگه نمیتونم اینجا به نوشتنم ادامه بدم 

...   :(

 

پ.ن: اگر خواستید همچنان باهام در ارتباط باشید همینجا خبرم کنید  

  • ۱۳ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۹

تنها ادامه میدم 

  • ۱۳ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۵۹

این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره ...

  • ۱۲ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۵۸

پر از حس حبس شده که انگار یه تن باروت دم انفجار تو وجودم پنهان کرده 

  • ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۲۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۳۶

تهران عزیزم مراقب همه آدمایی که از ته دلم دوسشون دارم و تو تو دلت نگهشون داشتی باش 

مراقب دلشون باش مراقب لبخنداشون و مراقب نگاهای قشنگشون تا من برگردم و با دلتنگی بغلشون کنم ..

مرسی تهران دوستداشتنی در عمق وجود من 

 

  • ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۴۰

این دو شب ...

من روی زمین نبودم ...

  • ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۰۸:۳۴

میشنوم ..

  • ۰۴ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۲۹

بچه هایی که چهارشنبه تهرانن یه اعلام حضور بفرمایند لطفا :) 

  • ۰۲ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۰۲

کنکوری که بودم یک بار اردیبهشت برای نمایشگاه کتاب بچه های بیان یک دورهمی گذاشتند که باهم بروند و یک روزی را باهم بگذرانند 

یادم هست هرچه اصرار کردم بخاطر کنکوری بودنم نگذاشتند 

آنقدرها هم مثل الان کله خر نبودم که همه چیز را ول کنم و فقط روی تجربه کردن تمرکز کنم و جم کنم و بیایم تهران و برای همیشه یک خاطره دلنشین از نمایشگاهِ جان و دوست شدن با بچه های بی شیله پیله بیان به وجود بیارم 

دقیقا یادم هست بابا گفت دانشجو که شدی برو هر سال هم برو 

گذشت من دانشجو هم شدم اما نه دیگر نمایشگاهی بود نه بچه های بیانی 

دلم گرفت 

انگار بزرگ شدن دلگرفتگی مزمن باشد 

امروز امتحان هایم تمام شد 

اما من هنوز هم دلتنگ جمعی هستم که نه میانشان بودم نه من را میشناختند نه دیدند اما هنوز حس حسرتی که در دلم ماند در لحظه های خواندن پست های ذوق کردنشان از دیدن هم را خوب بخاطر دارم

حسرت اینکه من هم میتوانستم چند خطی از نوشته های کسی باشم 

و نشد ...

  • ۰۲ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۲۰