ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

یک قسمت از من دوست داره با آدم های جدیدی آشنا بشه و گوش بده 

و یک قسمت دیگه از من دوست داره توی سکوت مطلق پیش بره 

داشتن این دو تا کنار هم برای من مثل نشستن تو ساحل هنگامیه که هیچوقت تجربش نکردم 

  • ۰۴ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۵۸

اما یک روز در راه پل طبیعت دستت را میگیرم و میگویم غصه هایت نصف نصف قبول؟

  • ۰۲ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۰۹

پر از رهایی و آرامش بگذره...

  • ۰۲ فروردين ۰۰ ، ۱۰:۳۷

رفت یقه تک تک آدمهایی که میشناخت گرفت گفت بهم بگو من بمیرم برات فرقی نداره 
بگو بلند بگو 

 میخوام با صدای خودت بشنومش

  • ۲۰ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۰۶

اینکه یهو همه چی معنی خودشو از دست میده 

اینکه یهو همه چی ته میکشه 

یهو دستت میخوره به اخرین قطعه دومینویی که تا الان با زجر چیدیش پشت هم 

اینکه یهو همه چی آوار میشع 

اینکه سنگینی یه جسدو با هر قدمت حس کنی 

داری ادای زنده بودن درمیاری و    اینو میدونی خیلیم خوب میدونی 

حتی میدونی از سردرد بعد اشکای حل شده رو گونه هات که هر شب زودتر از شب قبل میریزه متنفری 

ازینکه مویرگای پشت پلکات قرمز تر از قبل میشه

من دلم برا همین دونستنات میسوزه بدبخت.

  • ۲۰ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۴۲

دوروغ میگی 

  • ۲۰ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۹

راستش من وبلاگم رو خیلی دوست دارم خیلی خیلی خیلی زیاد 

چون قسمت مهمی از درونی ترین قسمت های وجود من رو توی دلش جا داد توی تمام این سالها ...

بنا به دلایلی دیگه اینجا اون حس رهایی و آزادی رو ندارم

دیگه نمیتونم اینجا به نوشتنم ادامه بدم 

...   :(

 

پ.ن: اگر خواستید همچنان باهام در ارتباط باشید همینجا خبرم کنید  

  • ۱۳ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۹

تنها ادامه میدم 

  • ۱۳ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۵۹

این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره ...

  • ۱۲ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۵۸

پر از حس حبس شده که انگار یه تن باروت دم انفجار تو وجودم پنهان کرده 

  • ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۲۵