ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

هیچ چیزی اندازه ی باز شدن سالن مطالعه کتابخونه ها نمیتونست منو خوشحال کنه حقیقتا ذوق زده شدم 

کلا تو کتابخونه درس خوندن کمک میکنه ازین تنبلی جدا بشم 

از فردا :) 

امشب تولد نهاله 

دوس دارم براش یه کلیپ درست کنم از عکسامون 

از بدبختیایی که دوتایی پشت سر گذاشتیم

از همه اتفاقایی که تو این چند سال افتاد 

راستی 

نگاه کردن هم نوعی عشق است 

 

  • ۰۶ تیر ۰۰ ، ۱۵:۴۹

ولی خودمونیما 

آدما چه راحت دل میشکنن.‌‌..

  • ۰۶ تیر ۰۰ ، ۱۴:۲۷

وای رفتم اولین وبلاگی که رفتمو میخونم 

مال پنج سال پیشه 

پشمام 

حسش عجیبه حال ندارم توضیحش بدم 

خوابم ریده روزا خوابم شبا عین جغد بیدار 

فرداام لانگم 

امتحانم دارم 

وای وای انگار یکی منو پرت کرده سال ۹۴ 

اه چرا انقدر دقیق همه چی یادمه اخه 

لعنت 

 

  • ۰۶ تیر ۰۰ ، ۰۳:۱۱

دلم میخواد تک تک آدمایی که دلتنگشونم بغل کنم و بوی گردنشونو عجیب بخاطر بسپارم 

کاش میشد حرف زد 

کاش میشد گفت دوستت دارم 

کاش میشد گفت دلم برات تنگ شده 

کاش میشد پیش کسایی که دوست داری موند و جزئی ترین حرکات معمولیشونو نگاه کرد 

کاش میشد چشم دوخت به مژه های گوشه پلکشون 

هوف 

این روزا خیلی دلتنگم 

پرم 

خالیم 

هستم

نیستم 

اما چیزی که قطعیه و دائمی دلتنگیمه 

من عجیب دلتنگم 

عجیب ..‌

دلم تنگ شده 

برا هممه چی 

برا همممه چیزایی که دیگه ندارم 

یا ادمایی که دیگه نیستن 

یا هستنو من ساکتم پیششون 

چشمامو میبندم بلکه یادم بره 

از خودم دلم گرفته 

دلم نمیخواد بغلش کنم انگار برای تنبیه فرستادمش تو اتاقش و درو روش بستم 

نمیدونم 

نمیدونی چقدر دلم شهرتو میخواد .‌.

  • ۰۵ تیر ۰۰ ، ۲۳:۳۴

این میل همیشگی به رفتن در واقع همان خواستن همیشگی هیچ جا نبودن نیست ؟ 

  • ۰۵ تیر ۰۰ ، ۱۵:۲۲

چرا هر شب یادت میفتم ؟ 

  • ۰۵ تیر ۰۰ ، ۰۱:۱۷

هیرو اسم پسرشو هیراد گذاشته 

و من هنوز حس میکنم ما همون دو تا دختر بچه ایم که عصر میرفتیم تو محوطه دوچرخه سواری و اون منو با شیطونیای آریا اذیت میکرد 

پسر ۱۲ سال گذشته 

و من هنوز که هنوزه باورم نمیشه انقدر بزرگ شدیم که هیرو همسر باشه مادر باشه اما دوست من نباشه 

  • ۰۳ تیر ۰۰ ، ۲۳:۴۷

مهرداد آخر هفته اجرا داره و من نیستم 

دقیقا همین سه ماهی که من بودم اون نبود حالا که من نیستم هست 

راستی اونبار ازش قول بغل گرفتم اما موند تو دلم 

فقط جلوش نتونستم جلوی اشکمو بگیرم 

منو یادشه 

منو یادش اومد 

اونقدر دلم براش تنگ شده که دلم میخواد همین امشب برم به دیار استقلال 

دلم برا دوستامم تنگ شده 

هرچند برم به کسی نمیگم 

اما خب 

یه تنهای دلتنگ بهتر از یه تنهای بی احساسه 

 

 

  • ۰۳ تیر ۰۰ ، ۲۲:۳۰

هرچه میخواهی برایم از انقلاب از آزادی و از جنگ بگو اما بعد از آن مرا ببوس  

  • ۰۳ تیر ۰۰ ، ۲۱:۳۲

این خاک چقدر دیگه باید جسد تو خودش جا بده 

چقدر دیگه آدما باید بی هم با مصیبت بمونن 

تا کی باید جون کند 

کی این نفرین و نحسی ازین خاک برداشته میشه 

بس نیست این همه رو زمین و هوا و خاک و آب مردن ؟ 

  • ۰۳ تیر ۰۰ ، ۱۸:۲۸