اتفاق افتادن اون بحث شبیه یه نقطه عطف بود
همیشه ازینکه آدمارو با حرف اول اسمشون بنویسم خوشم نمیومد ولی الان یه جورایی از درونمجبورم
اینکه با الف دعوام شد باعث شد یهو ساکت شم
اما خب باورت نمیشه که چه تارای عجیب غریبی ازون پیله بیرون اومد بعد یه مدت
میخوام بگم گاهی فکرشم نمیکنی
اما من جلوی همه موقعیتایی که نزدیک بود نقطه ضعف بشه وایسادم
خیلیم خوب تونستم جمش کنم
الان وقتش نیست باز مهربونیم کار دستم بده
راستی دیروز با بچه ها رفتیم بیرون شهر و سر یه دورهمی ساده من مجبور شدم بگم تولد ثمینه
ثمین مجبور شد بگه میخوام با تارا برم کافه وسط شهر
علیرضا بگه شیفتم
و نیما بگه میرم حوزه بسیج جلسه !
تازه وسط جیغو داد آهنگ زیاد هدنرسمونم دیدیم !!
یاد اونبار افتادم که بابای زهرا زنگ زد بعد ما مجبور بودیم با گوشی صدای طبیعت بذاریم و من ازونور داد بزنم زهرا بیا ناهار یخ کرد
و هزاران بار دیگه ای که گروهی و انفرادی دروغ ساختیم طبیعی تر از حقیقتی که بودیم تا خونوادمون بیخیال گیر دادن بشن
هرچند من واقعا گاهی اونقدر خوب جمش میکنم که خودمم باورم میشه واقعا اونی که میگم شده نه اونی که اتفاق افتاد
راستی دلم برات خیلی تنگ شده بااینکه دوست دارم چیزی بهت نگم تا راحت تر باشی اما نمیتونم
اره من عین خر دلم تنگ شده بغلت باشم