ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

فقط ۳۸ واحد دیگه مونده :) 

بدم نمیاد میبینم رو دست ندارم 

  • ۱۲ بهمن ۹۹ ، ۰۹:۵۶

بیدار شدم و حواسم پرت اون یه روزنه نوریه که از اون تیکه خراب پرده افتاده دقیقا رو چشم چپم با موهام بازی میکنم و لاک اکلیلی رو انگشتمو توش تکون میدم تا برق بزنه

  • ۰۷ بهمن ۹۹ ، ۰۸:۴۷

ینی میشه که بشه ؟ 

  • ۰۶ بهمن ۹۹ ، ۱۸:۳۴

دنیا بی ارزش تر از دونستن فامیلی بابای بچته 

اما باارزش تر از اینه که بخوای باردار بشی 

  • ۰۵ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۲۴

عایا هیچکدومتون اصفهان هستید ؟ 

  • ۰۵ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۴۱

هیچ کجای این سیاره کسی چشم انتظار دختر ساخته ذهن نویسنده نبود 

کسی شوق دیدنش را نداشت 

اصلا کسی اهمیتی برایش نداشت 

کسی هم دلش تنگ نبود 

کسی هم نمیخواستش

کسی هم نبود 

شاید اینجا سیاره اشتباهیست 

شاید مشکل محاسباتی در اعداد کوانتومی اتم به اتم مولکول به مولکول سلول به سلول تنش رخ داده بود 

مینویسم شاید چون با اینکه نطمئن هست باز هم وسیله هایش را جمع میکند و سوار اولین اتوبوس ترمینال خالی شهر کوچکش میشود که برود 

کجا؟ 

نمیداند 

یعنی میداند 

مقصد مسیر است مقصد جاده است 

مقصد درونی ترین نقطه عطف بطن چپش است 

دقیقا بطن چپ قلبش ...

 

#عازم 

  • ۰۵ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۳۹

اریانفر عزیز منتظرمه تا تو جاده گوشش بدم...

 

 

 

یک و ماه و چهار روز گذشته :) 

میبینی هنوز حواسم هست 

  • ۰۴ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۰۲

دلم برات تنگ شده 

  • ۰۳ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۵۴

اعصابم اونقدر خورده 
اونقدر خورده 
که دلم میخواد  شبیه گلادیاتورها برم وسط یه بیابون یا بکشم یا کشته بشم