ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

امروز یه پسره ۲۲ ساله ارتروسکوپی داشتیم صداش زدم بریم اتاق عمل لباس عملشو برعکس پوشیده بود 

بعد بهش گفتم لباس زیر نداری با شک گفت نه ! گفتم مطمئنی گفت منظورت از لباس زیر چیه میگم شورت دیگه شورت 

بعد تو اسانسور بهم میگه من یه امپولم نزده بودم تا حالا یهو اینجوری شد 

بعد اینا همه از اتاق عمل اومده رفتم تحویلش بگیرم به همکارم میگم استقلال یه گل زد یهو برگشت گفت اه شانس 

بعد بخاطر داروی بیهوشی میلرزید و در حالی که میلرزید میگفت اینستامو بده چک کنم 

من سر هر کدوم ازینا فقط خداروشکر میکردم ماسک هست که خنده های منو نبینه 

تهشم برگشت گفت من ارتشیم ستوانم دو تا ستاره ام دارم 

من به کل نظرم راجب ارتشیا عوض شد

بعد ازونور یه عمل رینو داشتیم مریضو که میخواستم ببرم پسره بغلش کرد لبشو بوس کرد تو آسانسور 

بعد که اومد براش گل رز قرمز خریده بود و شکلات 

برای بخش ما و بخش بالا هم شکلات برد 

تهشم یه بسته مسواک و دستمال مرطوب داد گفت مال شرکت خودمونه 

بعد من سرم مریضشو زدم هدنرسمون گفت الهی که خدا همچین یاری نسیبت کنه منم بلند گفتم امییین 😂

فرداام قراره یه تغییر خفنناک بکنم که به هیشکی نگفتم حتی مامانم اینا 

خلاصه که میانترم شفاهی قلبم هیچی نخوندم 

ولی ذوق تغییرمو دارم به شدت 

چشم هام رو میبندم و خودم رو تو ساحل دورافتاده ای تصور میکنم که میشه توش با یه ساحلی بدون ترس و اضطراب و دغدغه قدم زد و گوش سپرد به صدای موج هاش و باد رو لابلای موهای لختی که روی شونه هام حرکت میکنه حس کنم 

و به هیچ چیز فکر نکنم 

جز صلح درونی با خودم ..‌

میدونی چند تا چیز هست 

یکی اینکه باید باید باید بعد از یه سنی از خونواده جدا شد این از این 

دوم اینکه مزخرف تر از این وجود نداره که یه آشنا نوشته هاتو پیدا کنه 

و سوم اینکه اونقدر اعصابم خورده که دلم میخواد همه چیزو رها کنم و گورمو گم کنم برم یه ناکجا آبادی که هیچ موجود دوپایی اونجا وجود نداشت 

و در آخر ای کاش میدونستم کی برمیگردی میدونم منو میخونی 

میدونم هرجور شده میای وبلاگم نوشته هامو میخونی 

اصن چون تو میخونی درشو تخته نکردم 

هرچند اگر هم بودی شاید چیزی برات تعریف نمیکردم چون حس میکنم تو منطقی تر از این حرفایی که منو اینجوری خشمگین و پر از حسای اینجوری ببینی و نگی از کم تجربگیشه یا بزرگ میشه بهتر میشه 

میدونی من حتی میدونم دارم قضاوتت میکنم چون شایدم بپذیری این خیلی طبیعیه که یه ادم تحت فشارای مختلف اینجوری بهم بریزه و اینجوری نتونه رو چیزی تمرکز کنه و کم حوصله بشه و حتی گند بزنه به همه چی 

نمیدونم ...

فقط دلم میخواد جلوی همه چیو بگیرم و اون ارامش و صلح رو دوباره برگردونم 

حس میکنم کم کم دارم همه چیزای درونم از دست میدم و روز به روز خالی تر میشم 

ازینکه ادما راحت قضاوت میکنن محکوم میکنن و در کل میپوکوننم خستم 

از ادما خسته ام 

از همه اونایی که اذیتم کردن 

اره میبینی من چند ساله اینجوری درگیر فشار روحی ای که ادما و رفتارا و لحن و نگاهاشون بهم میاره میشم 

ولی تو مراقب خودت باش 

امضا :تارا 

  • ۲۰ دی ۹۹ ، ۱۰:۰۹

حس میکنم نیاز دارم برم بشینم تو فرودگاه و ساعتها به آدمهای دلتنگی که بعد از مدتها همدیگه رو محکم در آغوش میگیرن و از شدت خوشحالی بغض میکنن نگاه کنم بلکه یکم دلم سبک ش 

اینجا غم در سینه هایمان لانه کرده برای جوانی مان برای کودکانمان برای خود ،خانواده و تک تک مردممان برای تمام داشته های حبابی که تحمیل کردند برای مرگ پروانه ها برای استقلال که شاید تنها کلمه ای بود در دایره لغت هایمان

اینجا سرزمین دلتنگی هاست خانه ایست که امنیت ندارد نان ندارد گاهی حتی جان هم ندارد و ما در پیله هایمان نور امید را ترانه میخوانیم فریاد آزادی مینوازیم و 

زندگیمان را در چمدان کوچکی میگذاریم تا برای کمی آرامش خطرهارا به جان بخریم 

اینجا سرزمین داشته هاییست که تنها از پشت شیشه ها نگاهش کردیم و اشک به چشمانمان لغزید 

روزهارا با دست هایی که اشتباه را اشتباه تکرار کرده است شروع و شب هارا بر دارها بر سر مزار ها خون گریه کرده ایم 

اینجا خانه است هرکجا برویم باز دلتنگ میشویم برای کودکی برای خنده های از ته دل در کنار صدای آشنای عزیزانمان 

اینجا خانه است با دست هایی  پیچیده بر گلو و بغض های موشک خورده در آسمان 

اینجا خانه است جایی که غم در سینه هایمان خانه کرده 

.

 

  • ۱۸ دی ۹۹ ، ۰۹:۳۸

 


به سقوط جان میسپارم 

به لحظه منجمد شدنمان در آتش میاندیشم 

به همه لحظه هایی که با مرگ عجین شدیم 

به دم بی بازدمی که ماند در جانمان 

به جانی که نای ماندن ندارد 

به امید خفه شده در نطفه ام

به این حجم از عذا و آوار و بذبختی و فلاکت

و بد پشت بد اوردن 

این آه کدام مظلوم بود این چنین نحس و ادامه وار ته ندارد 

سیاه پوش جان دادن هایمان را به نظاره نشسته ایم 

در سکوتی بی ژرف 

.

  • ۱۸ دی ۹۹ ، ۰۰:۵۰

من از همیشه ناامیدترم نسبت به آدمها 

از همیشه عمیق تر درد رو حس میکنم 

و از همیشه عمیق تر غمگینم 

و از همیشه خسته ترم 

اما ادامه میدم بدون حس حماقت 

بدون حس سرزنش 

بودن من لیاقت میخواد 

خیلیا ندارنش 

 

سو ... فاک آل آو دم 

شاهین گوش میدهم 

شاهین باعث میشود یکهو ته دلم دلتنگ تمام لحظه های شکنجه شدنم شوم 

گفت جانم و من نگاه های زیر چشمیش را حس میکردم وقتی سعی میکرد متوجه نشوم و سعیش برای اذیت کردنم با گفتن اینکه ترمک هستم 

یا مثلا حالا مانده تا سرد و گرم زندگی را بچشم 

سعی میکنم اهمیت ندهم اما اینکه تا هدنرس میرود صمیمی تر برخورد میکند عجیب نیست 

این روزها بیشتر تخس بودنم خودش را نشان میدهد 

دلم بی پروایی میخواهد 

مسافرت تنهایی 

از همان هایی که با همسن و سالهایم اتش میسوزاندم 

دلم اما بی قرار است 

شبیه نوجوانی که کلاس زبانش مختلط است اما کراشش کلاس قبلی افتاده و  قلبش تا نیم ساعت بعد از همان نگاه دستوپاشکسته اول کلاس  تند تند میزند

  • ۱۵ دی ۹۹ ، ۲۲:۰۵

من تجربه بی دلیل رها شدن را داشته ام 

نمیخواهم بگویم رهاشدن با دلیل خیلی راحت است 

نه اصلا 

اصلا هم راحت نیست 

اما برای من بی تجربه چیزی شبیه خرد شدن تمام استخوان ها و خونریزی درونی بود 

عملا از پا افتادم 

عملا متلاشی شدم

و عملا همه چیزم تمام شد 

دیگر هم خوب نشدم 

اگر بخواهم صادق باشم تلاش کردم ذره ذره مولکول به مولکول وجودم را بازسازی کنم 

اما اسکار همه زخم هایی که خوردم ماند 

همه همه شان 

اعتماد برای من حالا شبیه راه رفتن روی لبه تیغی است که هر دو طرفش دره عمیقی از سنگ لاخ های بزرگ در عمق جانش است 

من نگاه میکنم میبینم 

اما هنوز که هنوز چشم هایم را که میبندم اشک های شبانه و نفس تنگی ها و چشم های پف کرده و سردرد جلوی چشمم است 

مینویسم مینویسم مینویسم اما مگر تمام میشود 

انسان موجود عجیبیست 

واقعا عجیب

 

  • ۱۵ دی ۹۹ ، ۰۸:۵۵