ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

دیشب خواب عجیبی دیدم 

طولانی بود 

مسیری را میرفتیم و ادم های ترسناکی شبیه زامبی به جان مردم افتاده بودند 

یک نفرشان هم مرا گرفته بود و اسلحه را سمتم گرفته بود و تهدید میکرد میزند اگر برای نجاتم به سمتم بیایند 

نزد ...

اما مرگ تا تا عمق جانم داشتم حس میکردم 

بعد راهی مسیری شدیم عجیب و شلوغ از خانه ای میگذشتیم متروکه که آوار میشد و من ظرف قدیمی گرتنبهایی در آغوش داشتم که با همه وجودم مراقب بودم اسیبی نبیند 

بعد دیدم سگمان را گرفتند و سرش را بریدند و خون همه جا گرفت 

 

نمیفهمم 

این همه ترس در خود اگاه و ناخوداگاهم را نمیدانم 

این حجم از فشار روانی ناامنی و بی امنیتی رسوب شده در جانم  را دیگر  تاب و توان نیست

 

 

راستی امروز برای اولین بار در زندگیم دلم میخواست عروس یک داماد شوم 

با لباس عروسی کوتاه و کتانی سفید و گل های ریز سرخ آبی لابلای موهای باز موجدارم و تجربه نگاهی که انتظار شوق و برق چشمانم را میکشد 

 

 

  • ۲۶ دی ۹۹ ، ۱۹:۳۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ دی ۹۹ ، ۱۱:۳۳

مودم امروز رو فیلم دیدن بود ولی ندیدم 

دلم میخواد برم خونه خودم و در حالی که چایی زعفرون و غذارو خودم اماده میکنم ارامش داشته باشم

همینقدر ساده و قشنگ 

یک بار برایش مینویسم بیا برویم غروب را نگاه کنیم و تمام مدتی که کنار هم نشستیم غروب را نگاه کنیم حواسم به نفس هایش باشد و نگاهش کنم ...

امروز یه پسره ۲۲ ساله ارتروسکوپی داشتیم صداش زدم بریم اتاق عمل لباس عملشو برعکس پوشیده بود 

بعد بهش گفتم لباس زیر نداری با شک گفت نه ! گفتم مطمئنی گفت منظورت از لباس زیر چیه میگم شورت دیگه شورت 

بعد تو اسانسور بهم میگه من یه امپولم نزده بودم تا حالا یهو اینجوری شد 

بعد اینا همه از اتاق عمل اومده رفتم تحویلش بگیرم به همکارم میگم استقلال یه گل زد یهو برگشت گفت اه شانس 

بعد بخاطر داروی بیهوشی میلرزید و در حالی که میلرزید میگفت اینستامو بده چک کنم 

من سر هر کدوم ازینا فقط خداروشکر میکردم ماسک هست که خنده های منو نبینه 

تهشم برگشت گفت من ارتشیم ستوانم دو تا ستاره ام دارم 

من به کل نظرم راجب ارتشیا عوض شد

بعد ازونور یه عمل رینو داشتیم مریضو که میخواستم ببرم پسره بغلش کرد لبشو بوس کرد تو آسانسور 

بعد که اومد براش گل رز قرمز خریده بود و شکلات 

برای بخش ما و بخش بالا هم شکلات برد 

تهشم یه بسته مسواک و دستمال مرطوب داد گفت مال شرکت خودمونه 

بعد من سرم مریضشو زدم هدنرسمون گفت الهی که خدا همچین یاری نسیبت کنه منم بلند گفتم امییین 😂

فرداام قراره یه تغییر خفنناک بکنم که به هیشکی نگفتم حتی مامانم اینا 

خلاصه که میانترم شفاهی قلبم هیچی نخوندم 

ولی ذوق تغییرمو دارم به شدت 

چشم هام رو میبندم و خودم رو تو ساحل دورافتاده ای تصور میکنم که میشه توش با یه ساحلی بدون ترس و اضطراب و دغدغه قدم زد و گوش سپرد به صدای موج هاش و باد رو لابلای موهای لختی که روی شونه هام حرکت میکنه حس کنم 

و به هیچ چیز فکر نکنم 

جز صلح درونی با خودم ..‌

میدونی چند تا چیز هست 

یکی اینکه باید باید باید بعد از یه سنی از خونواده جدا شد این از این 

دوم اینکه مزخرف تر از این وجود نداره که یه آشنا نوشته هاتو پیدا کنه 

و سوم اینکه اونقدر اعصابم خورده که دلم میخواد همه چیزو رها کنم و گورمو گم کنم برم یه ناکجا آبادی که هیچ موجود دوپایی اونجا وجود نداشت 

و در آخر ای کاش میدونستم کی برمیگردی میدونم منو میخونی 

میدونم هرجور شده میای وبلاگم نوشته هامو میخونی 

اصن چون تو میخونی درشو تخته نکردم 

هرچند اگر هم بودی شاید چیزی برات تعریف نمیکردم چون حس میکنم تو منطقی تر از این حرفایی که منو اینجوری خشمگین و پر از حسای اینجوری ببینی و نگی از کم تجربگیشه یا بزرگ میشه بهتر میشه 

میدونی من حتی میدونم دارم قضاوتت میکنم چون شایدم بپذیری این خیلی طبیعیه که یه ادم تحت فشارای مختلف اینجوری بهم بریزه و اینجوری نتونه رو چیزی تمرکز کنه و کم حوصله بشه و حتی گند بزنه به همه چی 

نمیدونم ...

فقط دلم میخواد جلوی همه چیو بگیرم و اون ارامش و صلح رو دوباره برگردونم 

حس میکنم کم کم دارم همه چیزای درونم از دست میدم و روز به روز خالی تر میشم 

ازینکه ادما راحت قضاوت میکنن محکوم میکنن و در کل میپوکوننم خستم 

از ادما خسته ام 

از همه اونایی که اذیتم کردن 

اره میبینی من چند ساله اینجوری درگیر فشار روحی ای که ادما و رفتارا و لحن و نگاهاشون بهم میاره میشم 

ولی تو مراقب خودت باش 

امضا :تارا 

  • ۲۰ دی ۹۹ ، ۱۰:۰۹

حس میکنم نیاز دارم برم بشینم تو فرودگاه و ساعتها به آدمهای دلتنگی که بعد از مدتها همدیگه رو محکم در آغوش میگیرن و از شدت خوشحالی بغض میکنن نگاه کنم بلکه یکم دلم سبک ش 

اینجا غم در سینه هایمان لانه کرده برای جوانی مان برای کودکانمان برای خود ،خانواده و تک تک مردممان برای تمام داشته های حبابی که تحمیل کردند برای مرگ پروانه ها برای استقلال که شاید تنها کلمه ای بود در دایره لغت هایمان

اینجا سرزمین دلتنگی هاست خانه ایست که امنیت ندارد نان ندارد گاهی حتی جان هم ندارد و ما در پیله هایمان نور امید را ترانه میخوانیم فریاد آزادی مینوازیم و 

زندگیمان را در چمدان کوچکی میگذاریم تا برای کمی آرامش خطرهارا به جان بخریم 

اینجا سرزمین داشته هاییست که تنها از پشت شیشه ها نگاهش کردیم و اشک به چشمانمان لغزید 

روزهارا با دست هایی که اشتباه را اشتباه تکرار کرده است شروع و شب هارا بر دارها بر سر مزار ها خون گریه کرده ایم 

اینجا خانه است هرکجا برویم باز دلتنگ میشویم برای کودکی برای خنده های از ته دل در کنار صدای آشنای عزیزانمان 

اینجا خانه است با دست هایی  پیچیده بر گلو و بغض های موشک خورده در آسمان 

اینجا خانه است جایی که غم در سینه هایمان خانه کرده 

.

 

  • ۱۸ دی ۹۹ ، ۰۹:۳۸