از یه جایی به بعد فهمیدم مثل جنگیدن با خودمه انگار دارم خودمو به سمت نیستی میبرم انگار نمیتونم هیچ چیزیو قبول کنم چون انگار همش همه چی ناقصه برام ، انگار نمیتونم کنار بیام با آدما با شرایط با هیچی خودم مونده بودمو این همه فشار حجم سنگین روی قفسه سینم بعد یه مدت کم کم شروع کردم به رها کردن ، ادمارو همونجور که بودن پذیرفتم با همه اشتباهاشون که خودمم جزو اون ادما بودم
فهمیدم لازم نیست خودمو سرزنش کنم چون بهترین فیلمای دنیارو نمیبینم چون بهترین سریالارو نمیشناسم چون ممکنه به سبک بهترین خواننده علاقه ای نداشته باشمو نشناسمش
مگه کی جز یه عده ادم گفته بودم بهترینا همین ایناان که ما میگیم و ما درست میگیم و همین باید بهترین باشه
تهش فهمیدم این بهترینارو منم که مشخص میکنم نه بقیه چسبیدم به خودم
مهربون دیدم نزدیک شدم و نامهربون دیدم بی حرف دور شدم و فاصله گرفتم
وقتی عصبی بودم بلند درونم گفتم تارا ولی ببین من هستم من دوست دارم من ارزش قائلم برات پس گوش نکن به حرف بقیه فقط برو ...
برو یه جا دیگه برا کسی مهم باشی میاد نباشیم خیر پیشش
این جمله ها مدتها از من حال بد تاوان گرفت
مدتها حس ناامیدی سنگینی فشار سرزنش پایین دیدن خودم نسبت به بقیه با هزارو یک دلیل
ولی حالا تو ۲۲ سالگی فهمیدم هیشکی اندازه خودم نمیتونه عاشقم باشه درکم کنه و حالم انقدر براش مهم باشه
حقمو فقط خودم میدونم پس دیگه منتظر چیزی و کسی نیستم
فردا باز میرود و من باز مضطرب باز نگران از میان این همه ریسک بیماری بودنش
مادرم ارام است
مهربان است
خودش است خود ساده اش
خود خودش
اولین روزی که کاراموزی رفتم شبش زنگ زدم گفتم نمیدانم اما سه ساعت بودن در جای شانزده ساله ات سخت بود و فقط زنگ زدم بگویم نمیدانم چطور میتوانی این حجم از همه چیز را در خودت جا بدهی
مادر بودن شاغل بودن خوب بودن صبور بودن
نه چون مادرم بودی نه ...
چون میدیدم میتوانی بی وقفه عاشق همین چیز های ساده باشی و من دلم پر بزند مژه هایت را نگاه کنم و بگویم چقدر شبیه باباجونه چشمات
و من ...
منی که شاید باید بیشتر ازین ها تارایت میبودم و نبودم
این حجم از احساسات را تو بخاطر مادر من بودن در من به وجود نیاوردی
ما با راز هامون فقط و فقط برای خودمون نقطه ضعف و موقعیت دروغ میسازیم در بهترین حالت ادم بجای دروغ مجبور به سکوت میشه
سکوت از روی اجباری که تحملش روزبه روز سخت تر و سنگین تر میشه
منطقی تر که فکر کنی میبینی خیلی چیزها راز نیستن حق زندگی تو هستن اما بنا به شرایط به محیط و هزارویک چیز دیگه که ترس از هرچیزی چه درونی چه تغییر و یا ترس از ناتوانی در کنترل حتی اجازه نمیده همه خودت باشی تو قسمت های خاص از زندگی و شخصیتت
تهش اینو میخوام بگم که اگر چیزی داره اذیتتون میکنه این اصلا طبیعی نیست و هرچقدر تلاش کنید با گذشت زمان چیزی درست نمیشه و فقط و فقط تحمل ادامه دادن سخت تر خواهد شد
پس خودتون باشید و تاوان خودتون بودن هرچی که هست تهش سبکید و پشیمون نیستید و دیگه به اجبار سنگینی چیزی رو تحمل نمیکنید