ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

A

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۳۰

دلم میخواد کتابامو بردارمو به دورافتاده ترین غار ممکن پناه ببرم ...

  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۴۲

کلا زندگیم اینجوری شده که تو نت گوشیم مینویسم 

نوشتن در مورد کنکور 

نوشتن در مورد گیر دادنا

نوشتن در مورد وجه اشتراک غلیظ اطرافیان 

و اینجوری پیش میره که هر کدوم ازینا قراره یه پست باشن تو وبلاگم ولی من باز حوصلم نمیکشه این همه بنویسم 

شاید باید اعتراف کنم که ویس از همه چی بهتره و بهترین کشف بشر بوده برل وقتایی که میخاد زیاد حرف بزنه و حوصلش نمیکشه بنویسه 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۷

دقیقا ۵ روز پیش به بابام گفتم چقدر دلم میخواد باز وضعیت سفید نشون بده 

دلم خیلی برای اون موقع هام تنگ شده 

اون موقع هایی که مینشستم نگاش میکردم 

حتی هنوزم که هنوز بود اهنگ تیتراژ اخرشو گوش میدادم 

نمیدونم ته دلم همیشه میگرفت میشنیدمش 

اینا رو گفتم به بگم دقیقا از همون ۵ شب پیش شبکه افق شروع کرد وضعیت سفید نشون دادن و من به شدت عجیب و غریبی متعجب شدم که اخه مگه میشه دقیییقا از همون روز شروع بشه 

خلاصه که شماام اگه دلتنگید ببینید ...

  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۵

قسمتی از من انگار منجمد شده توی گذشته 

انگار چیزی از من باقی مونده توی گذشته که هر کاری میکنم از من جدا نمیشه 

از من کنده نمیشه 

انگار گم شدم 

گم شدم بین گذشته و اینده 

انگار یه چیزی محکم ایستاده و منو هل میده به سمت گذشته 

انگار دلگیرم 

دلگیرم از گذشته ای که ساختم 

انگار پر میشم از حس دلهره و نگرانی 

انگار که هرچقدر سعی میکنم خودمو ازون گذشته جدا کنم نمیتونم 

:( 

واقعا نمیدونم چرا این حال تموم نمیشه 

این حال مبهم مزخرف 

نمیتونم با ادما ارتباط برقرار کنم چون هرچقدر نزدیک میشن بهم عدم اعتمادم بیشتر میشه 

حالم خوب نیست 

فقط میدونم که پرم از حس مزخرف 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۲

حتی اگه یه روز خوش ندیدی 

فقط تویی تویی که فرداتو میسازی 

تو رئیس خودتی واس خودت سربازی

 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۴۵

تو شرایط این روزها حس میکنم بیشتر از خواستن باید حس قدردانی و شکر توی وجودم داشته باشم 

قدردانی بخاطر چیزهایی که دارم 

مدتهاست مارو عادت دادن فقط بخواه 

ارزوهاتو رویاهاتو بخواه 

اما حس میکنم بیشتر از خواسته هام این روزا داشته هام جلوی چشممه 

حالا که این روزا خیلیا تو این گرونی زندگی براشون سخت تر و سخت تر میشه 

خیلیا شرایطشون بدتر و بدتر میشه

وقتی میبینم چقدر سخت یه دانشجو توان حضور تو کلاسای مجازیو نداره و جلوی بیشتر از صد صدو بیست نفر مجبور میشه بگه که شرایط خرید گوشی بهتر و یا پیسی رو نداره میفهمم قدردانی با ارزش تره 

گاهی باید از این همه عجله واسه رسیدن به نداشته هامون وایسیم چند تا نفس عمیق بکشیم و توی عمیق ترین قسمت قلبمون بابت کوچک ترین چیزایی که داریم قدر دان باشیم 

کوچک ترین چیزهایی که روز به روز ادم های کمتری توانایی داشتنش رو میتونن داشته باشن 

گاهی حواسمون نیست همین داشته هامون که ممکنه به چشممون نیاد برای یکی یه جا ارزو و خواستست 

و برای قسمت خواستن ارامش میخوام 

چون حس میکنم اگر که باشه ادم میتونه برای هر چیز دیگه ای از خودش مایه بذاره 

و در نهایت عدالت ...

  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۰۴

دارم آتیه میبینم    بعضی دیالوگاش...

و این روزها خیلی سریعتر پر و خالی میشم از هرچیزی شبیه تنفر

  • ۰ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۳۱

میدونی 

دیگه هیچ تلاشی برای درست کردن هیچ رابطه ای نمیکنم 

هیچ تلاشی هیچ رابطه ای 

به خدا میسپارمشون

و عبور میکنم.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۳۶

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۴۳