ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

من یه خاصیتی دارم اونم اینه که هر اهنگیو تا اخر عمرم هربار گوش بدم یاد یه چیز خاص که ازش حس کردم میفتم مثلا اون ادمی که برام فرستادتش یاد قیافش میفتم یاد چشماش نمیدونمم چرا حتی اگه ندیده باشمش یاد تصوری که ازش دارم یا مثلا انگار دقیقا روحم میره تو جسم اون زمانی که شنیدمش 

راه رفتم یا رقصیدم یا اشک ریختم 

مثلا وقتی امشب مسلک گوش میدم یاد علیرضا میفتم 

وقتی اهنگ شیرازی گوش میدم یاد فاطمه میفتم 

با اون اهنگ جنوبیه یاد سجاد 

با اهنگ قمیشی یاد بهارم 

اهنگای لیتو یاد نهال 

وقتی اهنگ شرک گوش میدم یاد اون میفتم 

وقتی اون اهنگ پیانو رو میشنوم یاد تو میفتم 

وقتی اهنگ الکل دایان گوش میدم یاد خودم میفتم 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۴۷

گفته بودم عاشق طلوع و غروب خورشید هستم ؟

گفته بودم برای هوای ملس گرگ و میش دم صبح جان میدهم ؟

چون من را برمیدارد و میبرد به کودکی های نه چندان دورم

مثلا ان موقع ها که ارزوهایم خشک نشده بودم

الان هم نشده اما این روز ها بیشتر حس میکنم ادم بودن سخت است دختر بودن سخت تر 

من همیشه وقتی میخواستم بگویم مدت زمان زیادی گذشته میگفتم موهام بلند تر شده 

میشود پی سگ دو زدن را گرفت تا دید هرروز چه اتفاق دیگری ممکن است بیفتد 

میشود حتی امید داشت درست شبیه لبخند و سادگی دختر صورتی پوش روی ویلچر توی پارک وقتی از داخل ماشین محو صحبت کردنش شده بودم با هم نشین هایش هم نشین هایی که نشستنشان درست شبیه دخترک بود 

راستی دخترک شبیه من کفش های بنفش دوست داشت ...

  • ۰ نظر
  • ۰۸ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۳۳

موضوع خشونت به هر نحویش موضوعی نیست که بشه ازش به سادگی عبور کرد و سکوت کرد 

میخوام شروع کنید به نوشتن 

بنویسید از تمام وقتایی که به هر شکلی مورد خشونت قرار گرفتید

از ماجراش از حستون از هرچی که باید گفته میشد و مدتها سکوت کردید 

این موضوع جنسیت نداره 

بنویسید و حتما بهم بگید تا بخونمتون 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۷ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۴۴

A

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۳۰

دلم میخواد کتابامو بردارمو به دورافتاده ترین غار ممکن پناه ببرم ...

  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۴۲

کلا زندگیم اینجوری شده که تو نت گوشیم مینویسم 

نوشتن در مورد کنکور 

نوشتن در مورد گیر دادنا

نوشتن در مورد وجه اشتراک غلیظ اطرافیان 

و اینجوری پیش میره که هر کدوم ازینا قراره یه پست باشن تو وبلاگم ولی من باز حوصلم نمیکشه این همه بنویسم 

شاید باید اعتراف کنم که ویس از همه چی بهتره و بهترین کشف بشر بوده برل وقتایی که میخاد زیاد حرف بزنه و حوصلش نمیکشه بنویسه 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۷

دقیقا ۵ روز پیش به بابام گفتم چقدر دلم میخواد باز وضعیت سفید نشون بده 

دلم خیلی برای اون موقع هام تنگ شده 

اون موقع هایی که مینشستم نگاش میکردم 

حتی هنوزم که هنوز بود اهنگ تیتراژ اخرشو گوش میدادم 

نمیدونم ته دلم همیشه میگرفت میشنیدمش 

اینا رو گفتم به بگم دقیقا از همون ۵ شب پیش شبکه افق شروع کرد وضعیت سفید نشون دادن و من به شدت عجیب و غریبی متعجب شدم که اخه مگه میشه دقیییقا از همون روز شروع بشه 

خلاصه که شماام اگه دلتنگید ببینید ...

  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۵

قسمتی از من انگار منجمد شده توی گذشته 

انگار چیزی از من باقی مونده توی گذشته که هر کاری میکنم از من جدا نمیشه 

از من کنده نمیشه 

انگار گم شدم 

گم شدم بین گذشته و اینده 

انگار یه چیزی محکم ایستاده و منو هل میده به سمت گذشته 

انگار دلگیرم 

دلگیرم از گذشته ای که ساختم 

انگار پر میشم از حس دلهره و نگرانی 

انگار که هرچقدر سعی میکنم خودمو ازون گذشته جدا کنم نمیتونم 

:( 

واقعا نمیدونم چرا این حال تموم نمیشه 

این حال مبهم مزخرف 

نمیتونم با ادما ارتباط برقرار کنم چون هرچقدر نزدیک میشن بهم عدم اعتمادم بیشتر میشه 

حالم خوب نیست 

فقط میدونم که پرم از حس مزخرف 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۲

حتی اگه یه روز خوش ندیدی 

فقط تویی تویی که فرداتو میسازی 

تو رئیس خودتی واس خودت سربازی

 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۴۵

تو شرایط این روزها حس میکنم بیشتر از خواستن باید حس قدردانی و شکر توی وجودم داشته باشم 

قدردانی بخاطر چیزهایی که دارم 

مدتهاست مارو عادت دادن فقط بخواه 

ارزوهاتو رویاهاتو بخواه 

اما حس میکنم بیشتر از خواسته هام این روزا داشته هام جلوی چشممه 

حالا که این روزا خیلیا تو این گرونی زندگی براشون سخت تر و سخت تر میشه 

خیلیا شرایطشون بدتر و بدتر میشه

وقتی میبینم چقدر سخت یه دانشجو توان حضور تو کلاسای مجازیو نداره و جلوی بیشتر از صد صدو بیست نفر مجبور میشه بگه که شرایط خرید گوشی بهتر و یا پیسی رو نداره میفهمم قدردانی با ارزش تره 

گاهی باید از این همه عجله واسه رسیدن به نداشته هامون وایسیم چند تا نفس عمیق بکشیم و توی عمیق ترین قسمت قلبمون بابت کوچک ترین چیزایی که داریم قدر دان باشیم 

کوچک ترین چیزهایی که روز به روز ادم های کمتری توانایی داشتنش رو میتونن داشته باشن 

گاهی حواسمون نیست همین داشته هامون که ممکنه به چشممون نیاد برای یکی یه جا ارزو و خواستست 

و برای قسمت خواستن ارامش میخوام 

چون حس میکنم اگر که باشه ادم میتونه برای هر چیز دیگه ای از خودش مایه بذاره 

و در نهایت عدالت ...

  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۰۴