ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۵۸

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۳۹

یادمه اون باری که ناخواسته مجبور شدم بمونم پشت کنکور 

همون اوایل مهر رفتیم بندرانزلی 

یه سوییت دم دریا پیدا کردیم موندیم 

حالم که خب شبیه از دست دادن یکی بود تو شوک بودم یادمه تا دو ماه اینا با هیشکی حرف نزدم 

دلم واسه یه چیزش تنگ شده الان بیشتر از هرچیزی بهش نیاز دارم 

هوا بارونی بود یه تیکه چوب بود نزدیکش میرفتم مینشستم اونجا حوصله کسیو نداشتم

دم صبح از دل درد پا شدم دوتا مفنامیک خوردم اروم نشدم 

پا شدم بدون اینکه به کسی بگم زدم بیرون 

هوا ابری بود کلی ابر نزدیک دریا بود 

طلوع خورشیدو که نمیشد دید 

همه جا ام خیس بود 

یادمه نشستم چند ساعت فقط نگاش کردم 

موجاشو صداشو 

واقعا نیاز دارم الام برم اونجا دقیقا همون سوییت همون ساحل همون اب و هوا حتی 

بشینم فقط نگاه کنم بدون اینکه تکون بخورم 

بدون اینکه به چیزی فکر کنم و بدون اینکه دلدرد داشته باشم 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۱۰

وی رفت جوری اشتراک خرید که امتحاناش بیفته دقیقا دقیقا وسطش 

قراره خودمو با فیلم و سریال خفه کنم !!

من نمیدونم 

اره اصن من دیوونه من زده به سرم دیگه رد دادم 

ولی باحاله 

کلا از قالب اون تارای همیشگی درومدن گاهی خیلی برام جالب میشه 

حالا نه تنها منمو کتابامو این صحبتا بلکه فیلمامم هستن با سریالای قشنگم 

:) 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۷

اون دختر سرحال قدیمو راش بنداز.

  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۲۴

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۵۱
  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۴۵

یکی از چیزایی که برام جالب بود جزئیات چطوری اشنا شدن ادمها بود 

این که اتفاق هارو حس هارو فکر هارو اون لحظه اولی که با یکی اشنا میشن بدونم 

شما بهم بگید از اشناییاتون با یه دوست یه عشق یه تغییر یا حتی من فارغ از گذر زمان بعدش

ازون لحظه های اول بگید 

از حسو حالش فکراش حرفاتون تو دلتون با خودتون 

هرچی 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۵۰

احتمالا جایی که ببینمت نه باغ فردوس باشد نه باغ سعد اباد 

همان کافه همیشگیم را میگویم 

همان که هربار تهران میامدم میرفتم و مینشستم روی همان صندلی دقیقا همان صندلی که انگار حتی قبل از من هم مال من بود سال ها قبل از من

و همان همیشگی را سفارش میدادم 

همان همیشگی که میگویم از بچگیم امده همیشگیش

احتمالا همان همیشگی را تا بحال نخورده باشی 

و احتمالا خوشت بیاید

تو برعکس من قهوه دوست داری و میدانم اگر همان همیشگیت همان همیشگی من نشود قطعا قهوه هایش تو را میکشاند انجا حتی اگر من نباشم 

یا نخواهی باشم 

اسمش را نمیگویم که وسوسه نشوی اولین بار انجا را بدون من خاطره بسازی 

راستی در مورد صبر ...

صبر برای من همیشه در دلم با سکوت همراه بوده پس اگر کم حرفم فقط دلیلش این است دارم بیشتر صبر میکنم 

و نمیدانم میدانی یا نه اما بیشتر صبر کردن دقیقا معنای اضافه کردن پسوند برتر ساز ( تر ) به دلتنگی را میدهد 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۲۱

هیچی عذاب اورتر از خوندن اندیشه نیست 

حالا امتحانش با یه چی شبیه خودش تو یه روزم باشه 

  • ۰ نظر
  • ۱۹ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۲۳