دارم آتیه میبینم بعضی دیالوگاش...
و این روزها خیلی سریعتر پر و خالی میشم از هرچیزی شبیه تنفر
- ۰ نظر
- ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۳۱
دارم آتیه میبینم بعضی دیالوگاش...
و این روزها خیلی سریعتر پر و خالی میشم از هرچیزی شبیه تنفر
میدونی
دیگه هیچ تلاشی برای درست کردن هیچ رابطه ای نمیکنم
هیچ تلاشی هیچ رابطه ای
به خدا میسپارمشون
و عبور میکنم.
آدمها واقعا ارزششو ندارن
قبلا خوب بلد بودم خودمو با هزارو یک جمله توجیه کنم تا به جمله بالا نرسم
اما الان واقعا تنها چیزی که بهش اطمینان دارم همینه
برای محافظت از خودم رها کردم رد شدم
و دلتنگ هیچی نیستم
من این تارارو دو دستی چسبیدم چون برا الانم کلی تاوان پس دادم
هیچ چیز هیچ چیز مهم تر از من خودخواه و دوستداشتنی برام تو دنیا وجود نداره
و اگه از نظرت این جمله خیلی مسخرست هنوز اندازه کافی از نزدیکات نخوردی
دیگه تو روابطم با بقیه خودمو درگیر قضاوت نکن خودتو بذار جای اون و یه مشت چرتوپرت ازین قبیل نمیکنم
الان بیشتر از هر زمان دیگه ای به حمایت از خودم احتیاج دارم
به احترام و محبت از طرف خودم
فقط خودم
توی زندگیم همیشه ادم ایدآلیست و کمال گرایی بودم
از یه جایی به بعد فهمیدم مثل جنگیدن با خودمه انگار دارم خودمو به سمت نیستی میبرم انگار نمیتونم هیچ چیزیو قبول کنم چون انگار همش همه چی ناقصه برام ، انگار نمیتونم کنار بیام با آدما با شرایط با هیچی خودم مونده بودمو این همه فشار حجم سنگین روی قفسه سینم بعد یه مدت کم کم شروع کردم به رها کردن ، ادمارو همونجور که بودن پذیرفتم با همه اشتباهاشون که خودمم جزو اون ادما بودم
فهمیدم لازم نیست خودمو سرزنش کنم چون بهترین فیلمای دنیارو نمیبینم چون بهترین سریالارو نمیشناسم چون ممکنه به سبک بهترین خواننده علاقه ای نداشته باشمو نشناسمش
مگه کی جز یه عده ادم گفته بودم بهترینا همین ایناان که ما میگیم و ما درست میگیم و همین باید بهترین باشه
تهش فهمیدم این بهترینارو منم که مشخص میکنم نه بقیه چسبیدم به خودم
مهربون دیدم نزدیک شدم و نامهربون دیدم بی حرف دور شدم و فاصله گرفتم
وقتی عصبی بودم بلند درونم گفتم تارا ولی ببین من هستم من دوست دارم من ارزش قائلم برات پس گوش نکن به حرف بقیه فقط برو ...
برو یه جا دیگه برا کسی مهم باشی میاد نباشیم خیر پیشش
این جمله ها مدتها از من حال بد تاوان گرفت
مدتها حس ناامیدی سنگینی فشار سرزنش پایین دیدن خودم نسبت به بقیه با هزارو یک دلیل
ولی حالا تو ۲۲ سالگی فهمیدم هیشکی اندازه خودم نمیتونه عاشقم باشه درکم کنه و حالم انقدر براش مهم باشه
حقمو فقط خودم میدونم پس دیگه منتظر چیزی و کسی نیستم
مهم نیست چی میگن چی فکر میکنن چطور قضاوت میکنن
من خسته تر از داشتن حوصله شنیدن و توضیح و توجیهم
عذاب وجدان دارم
بابت اینکه هنوز خرجم را خانواده میدهد
هنوز یه هنوز است یک قٍران خودم درنیاورده ام
جایی میان زمین و هوا مانده ام
سخت است
همراه سخت سنگین هم هست
مادرم ...
حتی وقتی هست دلتنگ نگاهش میشوم
فردا باز میرود و من باز مضطرب باز نگران از میان این همه ریسک بیماری بودنش
مادرم ارام است
مهربان است
خودش است خود ساده اش
خود خودش
اولین روزی که کاراموزی رفتم شبش زنگ زدم گفتم نمیدانم اما سه ساعت بودن در جای شانزده ساله ات سخت بود و فقط زنگ زدم بگویم نمیدانم چطور میتوانی این حجم از همه چیز را در خودت جا بدهی
مادر بودن شاغل بودن خوب بودن صبور بودن
نه چون مادرم بودی نه ...
چون میدیدم میتوانی بی وقفه عاشق همین چیز های ساده باشی و من دلم پر بزند مژه هایت را نگاه کنم و بگویم چقدر شبیه باباجونه چشمات
و من ...
منی که شاید باید بیشتر ازین ها تارایت میبودم و نبودم
این حجم از احساسات را تو بخاطر مادر من بودن در من به وجود نیاوردی
اما من هنوز هم همان تارای دلتنگ کودکیم هستم
هنوز هم دلم تنگ میشود برای امیدم گفتن هایت
میدونید سکوت خیلی قدرتمنده
صدای سکوت رو زین پس میشنوید از یک کوچ کرده به درون خویش
سکوت رو جایز میبینم در برابر همه چیز
همه چیز ...
برنامه ها الان اینجوریه که من همش دارم تلاش میکنم لیدوکائین دلم باشم
هی تلاش کنم سٍر باشه چیزی ناراحتش نکنه نگیره از رفتارای این جماعت فکاهی
ولی چی؟ زهی خیال باطل تو بخون زآاارت اره اصن من بددهنم هستم رو نمیکردم
خستم واقعا دلم میخواد فرار کنم پناه ببرم به یه جزیره دور افتاده خالی از سکنه
حتی قرنطینه قدرت مقابله با بیشعوری موجود دوپارو نداره
خستم خسته ...