مسلک
توی زندگیم همیشه ادم ایدآلیست و کمال گرایی بودم
از یه جایی به بعد فهمیدم مثل جنگیدن با خودمه انگار دارم خودمو به سمت نیستی میبرم انگار نمیتونم هیچ چیزیو قبول کنم چون انگار همش همه چی ناقصه برام ، انگار نمیتونم کنار بیام با آدما با شرایط با هیچی خودم مونده بودمو این همه فشار حجم سنگین روی قفسه سینم بعد یه مدت کم کم شروع کردم به رها کردن ، ادمارو همونجور که بودن پذیرفتم با همه اشتباهاشون که خودمم جزو اون ادما بودم
فهمیدم لازم نیست خودمو سرزنش کنم چون بهترین فیلمای دنیارو نمیبینم چون بهترین سریالارو نمیشناسم چون ممکنه به سبک بهترین خواننده علاقه ای نداشته باشمو نشناسمش
مگه کی جز یه عده ادم گفته بودم بهترینا همین ایناان که ما میگیم و ما درست میگیم و همین باید بهترین باشه
تهش فهمیدم این بهترینارو منم که مشخص میکنم نه بقیه چسبیدم به خودم
مهربون دیدم نزدیک شدم و نامهربون دیدم بی حرف دور شدم و فاصله گرفتم
وقتی عصبی بودم بلند درونم گفتم تارا ولی ببین من هستم من دوست دارم من ارزش قائلم برات پس گوش نکن به حرف بقیه فقط برو ...
برو یه جا دیگه برا کسی مهم باشی میاد نباشیم خیر پیشش
این جمله ها مدتها از من حال بد تاوان گرفت
مدتها حس ناامیدی سنگینی فشار سرزنش پایین دیدن خودم نسبت به بقیه با هزارو یک دلیل
ولی حالا تو ۲۲ سالگی فهمیدم هیشکی اندازه خودم نمیتونه عاشقم باشه درکم کنه و حالم انقدر براش مهم باشه
حقمو فقط خودم میدونم پس دیگه منتظر چیزی و کسی نیستم
مهم نیست چی میگن چی فکر میکنن چطور قضاوت میکنن
من خسته تر از داشتن حوصله شنیدن و توضیح و توجیهم
- ۹۹/۰۲/۰۹