ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۶۰ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

نمیدونی چقدر دلم میخواد گوشیمو بردارم به یه نفر زنگ بزنم و باهاش صحبت کنم 

و مطمئن باشم که   منتظر صدام بوده ...

 

  • ۱۸ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۰۶

یه اشتباهی که ما آدمها تو رابطه هامون تکرار میکنیم اینه که فکر میکنیم عشق فقط یک احساسه عشق همونیه که توش خیلی خوش میگذره خیلی توش شادیه و اینو در نظر نمیگیریم که عشق طیف وسیعی داره تو یه وقتایی حتی ازون آدم ممکنه نفرت داشته باشی یه وقتایی ازش خشمگینی و همه و همه این حس ها هستن که عشقو تشکیل میدن بنظرم اگر که بدونیم عشق فقط یک احساس نیست خیلی از مشکلاتمون حل میشه تو رابطه ها ..

  • ۱۸ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۰۰

باز جا داره بگم من حسرت بک تو بلک تو دلم مونده 

 

  • ۱۸ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۳۷

از امروز افتادم دنبال کارای ثبت نمره هام 

آموزشی که کارشناس رشتت نیس 

دایره امتحانی که سیستمش وصل نیست 

مدیر گروهی که جواب نمیده 

و خراب شده ای به اسم اینجا 

و منی که جز صبوری کاری ازم برنمیاد 

کاری نمیتونم بکنم جز فردا و فرداهاش اومدن 

اون سالی که کنکور داشتم آهنگ وال رو گوش میدادم و حس میکردم زمان تو بدترین جای ممکنش ایستاده و هر چی سعی میکنم هلش بدم تا پیش بره از جاش تکون نمیخوره 

الان حس میکنم بهم دروغ میگن سال ۱۴۰۰ داره تموم میشه 

نمیدونم شبیه حس اینکه من یخ زده باشم 

فریز شده باشم تو یه جایی یه سنی 

نمیدونم کدوم تروما باعث شده چیزی بخاطر نیارم 

کدوم تصادف 

کدوم اتفاق 

کدوم خاطره 

 

 

  • ۱۸ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۰۸

نه تنها او را میخواستم بلکه تمام ذرات تنم ذرات تن او را لازم داشت فریاد میکشید که لازم دارد و ارزوی شدیدی میکردم که با او در یک جزیره گمشده ای باشم که آدمیزاد در آن وجود نداشته باشد ارزو میکردم که یک زمین لرزه یا طوفان یا صاعقه آسمانی همه این رجاله ها که پشت دیوار اتاقم نفس میکشیدند دوندگی میکردند کیف میکردند همه را میترکانید و فقط من و او میماندیم ارزو میکردم که یک شب را با او بگذرانم باهم در آغوش هم

 

  • ۱۷ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۲۳

نمیدونم این نبودن چقدر میتونه کمکم کنه 

ولی میدونم کمک میکنه :)

  • ۱۷ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۵۷

لاک خاکستری 

ناخونای کوتاه 

بافت آستین بلند 

و آغوش ...

یه آغوش امن 

چند وقت پیش داشتم میگفتم آغوش باید پناهگاه باشه 

باید امن باشه 

باید مال آدم باشه 

برا همینه آدم تو هر بغلی آروم نمیشه

اصن دقیقا برا همینه که آدم میفهمه کدوم بغل واقعیه کدوم نیست 

برا همینه آدم دلش برا یه سری بغلا تنگ میشه یه سریا نه .

هوف ...

میدونی ...

من درست شبیه بچه ها بهونه گیر شدم 

درست شبیه کسایی که دلشون گرفته بهونه گیر شدم 

ولی حاضر نیستم وقتی بهم میگن بنال راجبش حرف بزنم 

البته اینکه کسی ام بهم نمیگه بگو چه مرگته بی تاثیر نیست 

خلاصه که ...

تارای عزیزکم 

تارای دلبرکم 

میگذره من میدونم ...

واقعا تحت فشارم از نظر روانی 

هوف 

  • ۱۶ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۲

خدای مهربون ها چرا کسی نیست تا با من بیاد بریم بک تو بلک ببینیم 

چرا هیچکس ذوق نهفته در قلب من براش مهم نیست 

خدای کهکشون ها چرا کسیو نمیفرستی پی دلتنگی دل من هوم؟ 

اره من میدونم یه موجود کوچولو که روی یک سنگ بزرگ ولگرد وسط ناکجا تو تاریکی کیهان درحال تاب خوردن دورِ یک ستاره‌ی بزرگ شعله‌ور اونقدراام مهم نیست نه؟

  • ۱۶ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۲۹

خب ...

این ترم بیشتر سرم تو لاک خودمه 

کاری بکار کسی ندارم 

تصمیم گرفتم رک باشم 

ولی سعی کنم برج زهرمار نباشم 

توضیحی به کسی ندارم بدم

دلتنگ چیزی نیستم 

انگار که گیجم 

انگار که همه چی مبهم باشه 

میخوام شورو کنم جدی تر

دلم میخواد لش کنمو به چیزی فکر نکنم 

چرا حس دلتنگی دارم 

برا یه سری آدم 

ولی حرفم نمیاد 

به تخمم نیست کجا چه اتفاقی داره میفته 

هووف 

کلافه ام تقریبا 

راستی اینکه حلقه یه ادم دستت باشه چه حسی ممکنه داشته باشه 

نمیدونم حتی اینم برام مبهمه 

میدونی یه سری آدما خیلی حال بهم زنن نه ؟ 

مث این دختره 

انرژی منفیه 

دلم برا بچه های مامایی تنگ شده 

برا اون چند ساعت که باهاشون وقت گذروندم 

اونا خیلی گرم تر بودن 

هی یادم میره بیام پستش کنم 

  • ۱۶ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۰۸

بخش زنان 

مسئول بخش کوید مثبت استعلاجی 

استف مثبت استعلاجی 

چهارتا از نیروها مثبت استعلاجی 

بار قبلی که روی این صندلی نشسته بودم بچه بودم 

میگم بچه چون میدونستم همه چیز قرار سخت بشه اما نمیفهمیدم 

دلم خوش بود 

چند تا دلخوشی کوچیک داشتم 

شایدم دلگرمی 

گذشت 

بزرگ شدم 

الان میفهمم فقط خودمم 

دقت کردی ؟ ننوشتم میدونم نوشتم فهمیدم 

فهمیدن با دونستن خیلی فرق داره 

ولی باز کلی مهر تو دلم قلمبه شده 

دلم میخواد ساکت بمونم حرف نزنم 

تاالانم موفق بودم 

مثلا به شدت رو مود غر زدن بودم اما چیزی به کسی نگفتم و صبوری کردم 

این آخرین بارها داره شروع میشه و من قراره سریع تر از چیزی که فکرشو بکنم وسط وسط میدون باشم 

باورم نمیشه زمان انقدر سریع داره میگذره ...

و من باید شروع کنم 

هرچقدر مینویسم ذهنم خالی نمیشع .‌‌..

 

  • ۱۶ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۵۳