ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۶۰ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

دلم میخواد راجع به کلی چیزا حرف بزنم 

لابیاپلاستی

امنیت نداشتن 

تخس و سرکش بودن

یلدا 

و حتی این حس تنهایی تو عمق جونم  :) 

ولی حوصله نوشتن راجبشونو ندارم چون طولانین 

دلم میخواس یکی بیاد دستمو بگیره ببره یه جایی که نمیدونم نرفتم ندیدم بلد نیستم 

یا مثلا یکی تنها آهنگ یواشکیشو برام بفرسته 

یا تنها رازشو بهم بگه

یا پیشم خوابش ببره 

چیزی که هست اینه نیاز دارم یکی با همه وجود بهم اعتماد کنه

چیزی که هیچوقت نداشتمش نسبت به کسی 

نمیدونم نیاز دارم یکیو باور کنم 

واقعی بودنشو 

حس کنم تموم نمیشه 

خودمم ناراحتم که تو همه نیازام یه نفر باید باشه این حس هارو بهم بده

و من انقدر درگیر خودمم و کارامو اینده و زندگیمم که این چیزا یادم نمیره 

گاهی ضعیف ترین حالت ممکنم که چیزی برا از دست دادن ندارم حالم از هر وقتی بهتره 

قوی بودن انگار هر لحظه یه چیزی هست که ازم بگیره 

یه آدمی یه شرایطی یه موقعیتی 

...

ولی خب یه چیزیو همیشه میدونستم که زندگی همینه و من برم نبودنم اتفاقیو رقم نمیزنه فقط مثل همیشه میگذره 

خلاصه که دائما یکسانه حال دوران و دارم غم میخورم 

  • ۰۹ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۲۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۲۶

حواس تو هم به برف بود مثل همه شهر 

برای همین این بغل سرد ، سرد موند  ..

  • ۰۸ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۲۶

سکوت 

  • ۰۷ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۳۳

یهو بیدار میشی در اتاقو واز میکنی میای منو از پشت بغل میکنی بی هوا که من همه عمر دنبال معنی زندگی بودم توی نشونه ای یه فورمولی تش دیدم همش همینه همین لحظه های خیلی معمولی طبق این قرارداد بمون نرو بستنی کیم بمون ذوق خوب کودکیم بمون شوق فحش دادن به این به اون به زندگی به کار

  • ۰۷ بهمن ۰۰ ، ۰۷:۰۱

اونقدر دلم گرفته که حس میکنم جهان از متلاشی شدن قلب من به وجود اومده 

امروز وقتی دلم برا خودم سوخت که تو ذهنم گفتم کاش درد کشیدنم بیفته برای بعد از شیفت لانگ صبح عصرم 

بعد یه لحظه به خودم اومدم دیدم من درد کشیدن رو پذیرفتم فقط دارم رو زمانش چکوچونه میزنم 

  • ۰۴ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۴۲

این پنجمین موقعیت کاری ای بود که بابت گه کاریای دانشگاه عنم از دست دادم 

خب اینکه برا بیگاری کشیدن ازمون شیفتارو دو برابر کردن و از همین اول با تهدید شروع به کار کردن هم اصلا چیز عجیبی نیست 

اتفاقا همین صبح لایو یه دانشجوی ترم آخر پزشکی دانشگاه ایرانو دیدم که شاکی از آموزش دانشگاه و طرز برخورد مدیرگروه و توهین به خانواده و شخصیتش بابت اعتراضش بود 

میخوام بگم سر تا ته اینجا یه گهه 

هیچ فرقی هم نمیکنه تو یه دانشگاه معروف تو یه شهر بزرگ درس بخونی یا یه دانشگاه کوچیک تو یه داهات کوره 

فقط حیف حیف اون روزایی که گذاشتم برا کنکور 

واقعا اگه عقل الانمو داشتم جای احمقانه برا کنکور درس خوندن همون اول اپلای میکردم برا رفتن 

ولی اشکال نداره 

از الان به بعد دیگه آخرینها شروع شد 

آخرین امتحان 

آخرین شیفتا 

آخرین دیدار دانشجوهای احمق دانشگاه 

هم گروهایی که حالت تهوع میگیری رفتاراشونو میبینی 

آخرین بارها داره رقم میخوره 

و نمیتونی تصور کنی چه بار سنگینی از رو دوش من برداشته میشه که از شر این دانشگاه و مدیرگروه و استادای روانپریش خلاص شم 

آخ که دانشگاه چه تجربه گهی داشت برام 

که من همه ذوق و شوقم رو برای یاد گرفتن از دست دادم 

حتی دلم نمیخواد بخاطر بیارمش 

همشو 

دارم بالا میارم از شدت صبوریم از شدت تحملم سکوتم 

این اجبار مسخره ای که هیچوقت قرار نیست دلتنگش باشم

  • ۰۲ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۳۵

بخدا راست میگفتن خداوند خر رو میشناخت بهش شاخ نداد 

بابا من اصن آدمم حسابت نمیکردم دور برداشتی 

ولی خب به هر حال توام یه مدلش بودی دیگه 

یه مدل احمق حال بهم زن 

 

  • ۰۲ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۱۹

من یه جوریم 

یه جوری که انگار یه چیزی گم شده 

یه جوری که انگار به چیزی سر جاش نیس 

یه جوری که انگار ته دلت خیالت راحت نیست 

انگار که دلشوره داری 

استرس داری 

نگرانی 

انگار که قرار یه اتفاقی بیفته 

یا افتاده و نمیدونی  

اه اصن همین ندونستن 

همین که نمیدونی 

همین که نمیدونی چی قراره بشه 

مث حس شب آخر مسافرت رفتن 

مث شب آخر بودن مهمونا بعد چند روز تو خونه 

مث جدا شدن از دوست صمیمی بخاطر اسباب کشی 

مث عوض شدن مدرسه 

مث تک افتادن تو جمع 

مث دلشوره ...

مث حالت تهوع 

مث خون دماغ شدن وسط شیفت 

مث حبس شدن نفس تو سینه که هر چی جون میکنی بیرون نمیاد 

مث سردرد بعد جروبحثودادوبیداد 

مث خفه خون گرفتن موقع ظلم 

مث تپش قلب موقع ترس 

مث ترس از دست دادنت ..

گاهی از رها شدن میترسم 

از ول شدن 

از فراموش شدن 

بعد یادم میاد وسط وسط همش وایسادم و زنده ام 

ولی مینویسم ازت 

  • ۰۲ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۱۳