ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۶۰ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

خب یه وقتایی هم باید بهش بگی نمی‌خواستم دوستت باشم، می‌خواستم اونی باشم که بالایِ استخونِ ترقوه‌تُ می‌بوسه ...

  • ۲۵ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۴۶

هی نگات میکنم هی قربون صدقت میرم ولی تو که نمیدونی با اون خنده شومبوسگومبولیت 

  • ۲۴ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۴۸

آخ تارای ساکت قصه من ...

  • ۲۴ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۰۳

قبل تر ها دلم خانه ای با رنگ های خنثی و نسبتا سرد میخواست 

حالا اما همه آرامشم را در خانه کوچک تمیز و مرتبی میبینم که سبک مینیمال و ساده ای دارد و چند تایی رنگ گرم و نور ملایم و بوی غذا 

خانه گرمی که پذیرای من باشد 

و بوی چای زعفرانی دم کرده بدهد و شکلات داغ و گرمی متبوع هوایش پناهگاهم از سرمای بیرون 

زمستان بعدی همه را دارم 

زمستان بعدی را احتمالا عمیق تر زندگی کنم احتمالا بیشتر مراقب خودم باشم اگر نفس بکشم 

احتمالا بیشتر دلم غذاهای خانه را بکشد 

احتمالا همه چیز قشنگ تر از این لحظه ها باشد 

یک طرف ذهنم میگوید مقایسه نکن 

اصلا دلت برای همین بندری خوردن های تا خرخره دور هم خوابگاه و چایی های بعدش آهنگ های ناشناخته گوش دادن و حواس پرتی همه از ناهار نخوردنت و حمام های پر استرس و پچ پچ های شبانه تنگ خواهد شد 

راستی هر بار که اتاقم را عوض کردم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن و چیدن همان وسایل دستوپاشکسته به این فکر کردم که زندگی مگر جز ساختن همین دقیقا همین چیز های کوچک ساده نیست ؟ 

یاد ولاگ ژاله افتادم 

آهنگی که من بودم 

در راه برگشت گوشش میدهم قول میدهم 

فقط اینکه دلم برای چیزهایی تنگ میشود که نمیدانم 

احتمالا تجربه نکردم 

چرا من تارای دو سال پیش نیستم چرا ازآن تارای دو سال پیش چیزی نمانده 

البته بهتر 

نمیدانم شاید هم نه اصلا بهتر نباشد 

بچه ها میگویند لاغر شده ای 

من دلم خیلی چیزها لازم دارد 

زیر چشم هایم گود نیفتاده 

چرا انگار اضطراب دنبالم میکند 

چون دلم عمیقا پیش رفتن میخواهد

اورژانس کد خورد ...

یه نفر داره با مرگ دستوپنجه نرم میکنه 

میبینی؟ 

همه دغدغه های مسخرم میتونه تو چند هزارم ثانیه زیر سوال بره 

یاد عرفان افتادم ...

کاش بودی 

ولی شایدم الان جات اروم تره 

نمیدونم 

اصن دلیل ادامه دادنم همین ندونستنامه 

  • ۲۳ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۱۰

مهربونی میتونه اندازه خاموش کردن چراغ وقتی یکی خوابش برده عمیق باشه 

من فقط یادم میاد انقدر حالم گرفته بود که موقع گوش دادن به صدای قلب جنین تو شکم بیمار خوابم برده بود و وقتی بیدار شدم دیدم چراغ اتاق رو خاموش کردن 

یکی از ساید افکت های زندگی جمعی برای من کم خوابی بوده همیشه 

ولی اشکال نداره من همه این سختی هارو بجون میخرم تا بعدتر قدر لحظه های آروم رو بیشتر بدونم 

من منتظر بی دغدغه بودن نیستم 

اما عمیقا انتظار مهر و محبت رو میکشم 

بدون ذره ای امید به رخ دادنش 

راستی قبل تر ها تغییر واژه گسترده ای بود برام 

تو این برهه از زندگیم 

مراقبت ...

راستی مریض تخت شیش دختر ۱۵ ساله ای بود که وقتی ازش پرسیدن چرا انقدر زود ازدواج کردی گفت خواستمش گرفتمش 

سرکش بودن برای من چیز لازمی بوده همه جای زندگیم اما چقدر دلم میخواست بهش بگم کاش برای حق زیست بهترت انقدر یاغی بودی نه برای ادامه نسل بشری که تو کار خودشم مونده 

همزیستی مسالمت آمیز با ناآگاهی عمیق رخنه کرده در بطن جامعه 

بی سوادی اینجا موج میزند 

اینجا دختر های ۱۲ ساله ای دیدم که در خانه شوهر پریود شدند که از طرف مادر شوهر اجبار به بارداری میشوند در حالی که سینه ای برای شیر دادن ندارند 

و این اگر خود خود خود نقطه عطف قهقرا نیست پس چه چیزی میتواند باشد 

من خسته ام ازین جهالت از کش دادن این جهالت 

ازین که دختران تحصیل کرده اعتقاد به قدرتمند بودن مرد دارند بی هیچ توضیحی برای توجیه 

من از شنیدن صدای قلبی تپنده در میان جان زنی بی حق تهوع دارم 

من برای این تاریخ و این جغرافیا و این اجتماع نیستم هیچوقت نبوده ام 

من متعلق نه به چیزی بی نقص 

اما سیاه هم نبودم 

این جامعه غرق در هر چیز کثیفیست که نه در حال بهبود بلکه ویرانی و اصلا خود تباهی محض است

راستی مامای این بخش چشم های زیبایی دارد 

من پرم واقعا هر بار که اومدم این بخش حالت تهوع داشتم درد کشیدم و برام سخت بوده 

اره هر بار کمتر از قبل 

گاهی دیگه چشمامو میبندمو هیچی برام مهم نیست 

شاید آدما تو این گه دونی خوشحالن که هیچکس هیچکاری نمیکنه 

لابد دوست دارن اینجوری زندگی بکنن 

مگه اهمیتی داره اصن 

نمیدونم 

باز هم نمیدونم 

  • ۲۳ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۴۹

من برخلاف ظاهر شادم ، هرروز صبح دارم با خودم کلنجار میرم برای بیدار شدن و شروع یک روز دیگه . هیچ چیزی برام معنی نداره و حوصله انجام هیچ کاری و حرف زدن با هیچ کسی رو ندارم هرروز دارم فکر میکنم چجوری قراره با این وضعیت که دارم هرروز بی حس و بی حس تر میشم به زندگیم ادامه بدم .

تقریبا دیگه هیچ چیز رو واقعا `احساس`نمیکنم 

هیچ درکی از دیروز و پریروز و ماه پیش ندارم 

نمیتونم از جام تکون بخورم نمیتونم اکتیو باشم 

نمیتونم مثل سابق تمرکز کنم و درس بخونم به کارام برسم معاشرت کنم و پر هیجان باشم 

 دلم میخواست بتونم عمیقا ناراحت شم و عمیقا وقایع رو لمس کنم ولی بی حس نباشم و افسردگی نکشم 

و میدونی قسمت سخت تر  ماجرا از جایی شروع میشه که تو شروع میکنی به تنهایی ادامه دادنش و دلت نمیخواد کسی بفهمه چته چه مرگته و داری با چه شرایطی کنار میای 

اصن اینکه حس میکنی کسی دلش نمیخواد بشینه پای حرفات خودش دردش بیشتره 

نمیدونم کاش اینطور نبود ..‌

  • ۲۳ بهمن ۰۰ ، ۰۷:۲۸

در خراب شده ما یه آدم عقده ای روانپریش میشه مدیر گروه 

وظیفش چیه ؟ اینکه با تمام قوا برینه تو اعصاب و روان ما 

و گس وات ؟ این بشر حرف خودشم قبول نداره 

ینی اینجوریه که اسکرین حرف خودشم که براش میفرستی میگه نه من منظورم اینی که گفتم نیست 

د آخه آشغال عوضی چرا فقط دلت میخواد اذیت کنی 

و خب راه حل من چیه ؟ 

میگم باشه نیروی کار مفت میخوای دیگه منم که عملا زیر دستتم و مجبورم مجبورم دوباره میگم مجججبورم که تحملت کنم دیگه باشه من این همه مدت تحملت کردم اینم روش 

میام ولی خدا شاهده 

خدا شاهده اگر من دست به سیاهوسفید بزنم تو اون درمانگاه خراب شدتون

به خدا من تارا نیستم اگه اندازه یه قرون برا توی مفت خور دروغگو کار کنم 

حالا هی جون بکنید بیاید علوم پزشکی 

ببینید برای ما ریده بودن قطعا برا شما هم میرینن 

 

  • ۲۲ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۳۴

بعضی وقتا باید توی بدترین شرایط موند و دووم آورد. می‌دونی؟ توی بدترین حالتِ من دوستم داشته باش. این یعنی دوست داشتن. به قول شهیار قنبری «حالا که حوصله‌تو سَر می‌بَرَم با من باش».

  • ۲۲ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۲۰

دلیل اینکه نیستم اینه که .. 

دلم نمیخواد به جونت غر بزنم 

اصن دلم نمیخواد فکر کنی آدم ضعیفی ام 

حتی دلم نمیخواد فکر کنی نمیتونم از پس چیزی بربیام 

و باید بگم جایی از زندگیمم که فکر کردن کسی اصن برام مهم نیست 

راستش من ...

سرم درد میکنه 

از اتفاق ها 

از شرایط 

از شلوغی 

دلم میخواد یه مدت طولانی تو خونه خودم بشینم و فقط به هیچ چیزی فکر نکنم 

مطلقا هیچ چیزی 

امروز با آدم های جدیدی آشنا شدم 

فکر کردی برام مهمه ؟ نوچ 

من دیگه آدم نگه داشتن آدم های جدیدو قدیم نیستم 

دلم درد میکنه 

چشمام میسوزه 

میخوام کل فردارو تو تخت بخوابم 

و از جام بیرون نیام 

بودن من برات مهم نبود 

اما من دوستت داشتم 

هنوز هم دارم 

و بودنت مهمه 

اما نمیتونم مجبورت کنم 

نمیتونم کاری کنم که به زور باشی 

کنار من 

بخاطر همین دیگه از تلاش دست میکشم 

و میشینم یه گوشه 

شاید گاهی منو یادت بمونه 

ازینکه کسی یهو لمسم کنه خوشم نمیاد 

اینو مینویسم چون دخترا فکر میکنن چون همجنست هستن اجازه اینو دارن بهت دست بزنن 

اما من متنفرم ازین کارشون 

ازین که لمس بشم وقتی دوست ندارم متنفرم 

حق ندارید دست بزنید به یه آدم

چه همجنستون باشه چه نباشه 

شما حق ندارید حریم بدن یه نفرو بشکونید صرفا چون هم جنسشید 

حق ندارید به یه ادم تعرض کنید 

این خود خود تجاوزه 

حتی شوخیش 

خود خود تجاوز 

 

 

  • ۲۲ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۰۰

دوست نداشتن هیچکس ، چیزی که عمیقا به آن نیاز داشتم 

من نیاز داشتم مدتی هیچکس را دوست نداشته باشم و نگران هیچکس نباشم و به خودم اهمیت بدهم و خودم را دوست داشته باشم و نگران خودم باشم 

من نیاز داشتم دلم برای کسی نلرزد و اسب یادم هوای بیشه زار خاطرات هیچ کسی را نکند نیاز داشتم در دل جریان زمانه خودم را غرق کنم آنقدر که به خنثی ترین حالت ممکن احساسات برسم باید کمی برای خودم زمان میگذاشتم  و به خودم عشق میورزیدم و خودم را دوست میداشتم 

من از دوست داشتن آدم ها خسته بودم 

  • ۲۱ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۵۴