ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۶۰ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

مثلا طبق قاعده باید در این شب های کذایی سخت میبودی از پشت بغلم کنی محکم به قلبت بفشاری و ته ریشت پشت کمرم را قلقلک بدهد 

و پناهگاه آخر شبم باشی وقتی از جنگ با آدمها زنده برمیگردم به آغوشت تا جان دویاره بگیرم برای صبح شدن این شب 

اما کجای دنیا طبق قاعده پیش رفته لامروت 

کجای دنیا قاعده مند بود 

اصلا کجای دنیا تو را برای دل من کنار گذاشته که با حس ضربان قلبت کنار شقیقه ام حس زنده بودن بکنم و موهای سینه ات را لمس کنم که تو مال منی مال خود خود خود خود لعنتی ام .‌‌.

  • ۱۵ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۱۸

شاید مثلا بعدها که شرایط بهتر شد بتونم بگم زندگی توی گه دونی هم نتونسته منو از پا دربیاره 

شاید بعد ها قدر کوچک ترین چیزهارو هم بدونم 

الان هم میدونم البته اما خب 

راستش الان اونقدر دلم گرفته که فاصله ای با بغض و گریه ندارم 

دلم خونه خودمو میخواد وسایل خودم 

آشپزخونه خودم 

از زندگی جمعی خوشم نمیاد 

از اینکه یه روزی یه جایی قراره انقدر اضطراب بکشم تا بزرگ بشم حالم بهم میخوره 

دلم حتی برای جمعی که منو بپذیرن تنگ شده 

برای جمعی که باشه 

اصن برای منتظر بودن کسی برای بودنم

اره دلم برای این یکی خیلی تنگ شده 

گاهی با خودم میگم ادم مگه دلش برا چیزی که تجربه نکرده تنگ میشه ؟ 

اره لابد 

حوصله ندارم برم حموم 

حوصله ندارم وسایلمو برا بیمارستان آماده کنم

حوصله ندارم فرآیند روان رو بنویسم 

خستم 

دلم میخواد به هیچی فکر نکنم ...

هیچی هیچی هیچی 

حتی به اینکه ثمین گفت میدونم رو مود حرف نزدنو پاچه گرفتنتی 

اره من رو مود سگی ایم 

رو مود خوبی نیستم 

ولی دارم تلاشمو میکنم ادامه بدم 

لابلای این کرمایی که خودشونم نمیدونن از زندگی چی میخوان ادامه بدم و دووم بیارمو طاقت بیارمو بمونم 

میدونی اینکه هیشکی نیس من اینارو براش تعریف کنم خودش وضعیت سگی ایه 

سرم درد میکنه 

از ادما بدم میاد 

و تو pmsام نیستم و قرار نیست پریود بشم پس بخاطر تغییرات هورمونی ام نیست 

واقعا گاهی دلم میخواد بالا بیارم از شرایط 

از بیرون همه چی خوب بنظر میاد 

همه چی اوکیه 

همه چی بی نقصه 

ولی خب ...

از درون من آشفته ام 

حتی ازینکه اینارو مینویسمم حس خوبی ندارم 

 

  • ۱۵ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۰۰

ازون وقتاییه که دلم میخواد تو تخت بمونمو هیچ کاری نکنم اما اون بیرون همه چیز بهم ریختست و مجبورم 

مجبورم همه چیزو جمو جور کنم 

مجبورم از پس همه چیز بربیام 

مجبورم همه چیزو مرتب کنم 

مخصوصا ذهنمو 

ولی لااقل آخراشه 

داره تموم میشه 

و همش اون کلیپ ژاله جلوی چشممه که ما برای آباد کردن خرابه ها داریم ادامه میدیم 

  • ۱۵ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۰۰

من ساکت میشم 

هرروز ساکت تر از روز قبل 

شب قبل و حتی لحظه قبل میشم 

من واقعا دارم تموم میشم ...

  • ۱۵ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۳۲

پرسید اینجام کبود نشده ؟ 

دوستش گفت نه 

گفت دیشب انقدر گازم گرفت انقدر گازم گرفت

من تو خوابو بیداری بودم 

دختره رو نمیشناختم ندیده بودم 

یهو زد زیر گریه گفت دلم میخواد خودمو بندازم جلوی ماشین بمیرم

دلم براش سوخت 

داشتم به این فکر میکردم چقدر به خودم سخت گذشته تو تجربه های گذشتم 

و الان دردش نمونده فقط جاش مونده 

داشتم فکر میکردم چه چیزهای مهم تر از یه حس تو زندگیم داشتم 

خودم 

اره خودم 

من خیلی خودمو اذیت کردم 

خیلی منجی بودم 

خیلی جاها از دلم گذشتم 

خیلی شبا با اشک صبح شد 

ولی میتونست اینطوری نباشه

شاید بخاطر سنم بود 

شاید بی تجربگی 

شاید خامی 

شاید شرایط 

هزارو یک چیز دیگه

الان ۱۶ ساعته که هیچی نخوردم 

گرسنم نیست 

شبیه تناسخه 

یه تغییر 

تو میدونی قرار نیست از بین بری 

پس محکومی به قوی تر ادامه دادن 

اما سنگین تر..

دلم چی میخواد ؟ 

تموم شدن این شرایط.

تموم شدن کارورزی های این ترم

تموم شدن درسم 

آزاد شدن مدرکم 

و مستقل شدن 

حقیقتا هیچ چیزی تو ذهنم به اندازه مستقل شدن دغدغه نیست 

این حس از پس خودم برومدن 

الان تو نقطه ای از زندگیمم که چیزی جز آرامشم برام مهم نیست 

الان جاییم که دیگه اون دومی نیستم 

چیز زیادی نمونده تا اتفاقایی که باید 

کاش چشم هامو میبستم و همه چی تموم میشد 

  • ۱۵ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۳۴

انقدر گرسنم بود که وسط اشک ریختن از دل گرفتگی شب آخرو خاطره های بارای اول پیش هم بودنمون نشستم نخودچی و کشمش خوردم و قاطی اشکام مزش شوره 

و انقدر خستم که حوصله پاک کردن ریملمو ندارم 

فقط اینکه این حس غربت از کجا میاد ؟ 

از عمیق ترین نقطه قلبم 

این حس غریبه بودن ....

فقط میدونم دلم مث چی گرفته ...

 

  • ۱۳ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۴۲

امشب خودم بودم 

ناخونای کوتاه با لاک مشکی 

رژ لب قرمز 

خط چشم سفید 

و ریمل 

موهای باز 

لبخند و چشم های پف کرده 

علیرضا یه جا جلوی همه گفت واقعا چرا فکر کردی برامون مهمه شب آخریه که هستی و دیگه قرار نیست باشی؟ 

من بغضم گرفت چون راست میگفت مهم نبود 

هیچوقت نبود 

حتی اون شبی که بهم پیشنهاد داد 

یا اون شبی که فهمیدم با ثمینه 

یا شبی که نیما گفت با رلشه 

و همه چی از هم پاشید 

و من جون کندم تا این آدما پیش هم بمونن و نشد ‌..

کسی ندید 

علیرضا راست میگه نبودن من برای کسی مهم نیست 

فقط کاش این حقیقتو امشب ، اونجا ، وسط جمع ، به روم نمیاورد..

 

سخت ترین لحظه های زندگیم لحظاتی بودن که دلم نمیخواسته نباشم اما یه دلیل بود که مجبورم کنه انتخابش کنم

همین واژه اجبار 

همین دل کندن 

دقیقا همین نفس تنگیای بغض

  • ۱۱ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۰۶

اما تو نمیدانی بوی گردنت موقع نفس کشیدن در آغوشت میتواند مرا به زندگی بازگرداند

نمیدانی بزرگترین نقطه ضعف دل این دخترِ سرکش و یاغی خود تویی

حتی نمیدانی در امن آغوشت غرق لمس گونه ات با پلک چشمم خواهم شد 

و مهر دلم ...

آخ .. مهر دلم لابلای موهایت جا خواهد ماند 

 

  • ۱۱ بهمن ۰۰ ، ۰۷:۴۰

مثلا دستمو میگرفتی میبردی تآتر بک تو بلک سجاد افشاریان 

و من ذوق میکردم حالا که هر چی میخواستم بلیتشو بگیرمو نشده اونقدر بلدم بودی که حواست بوده باشه 

 

ولی خب همش ساخته ذهن نویسندست ..

  • ۱۰ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۵۳