ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۴۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است


و ناگهان بادبادکی قرمز به هوا می رود . با سرعت . از میان درختان . صدای کشیده شدن باد بر بدنه ی آن را می شنوند . بلند و واضح . چشم های هردو ناخودآگاه به دنبال بادبادک بالا می رود . هر دو ترسیده بودند . شاید از ناگهانی بودن این اتفاق و شاید هم از تصویری که در زیر سایه ی بادبادک انتظارشان را می کشید . حواسشان پرت شده بود . سریع پایین را نگاه کردند . دیگر مرد آنجا نبود . 

دخترک زیر لب گفت ، نباید اینجا می آمدی . 

و بعد صدای دلنشین موج های دریا است .

در این نقطه از جهان به نظر می رسد که آرامشی کاذب ولی ابدی برپا است . 

تنها صدای طبیعت است که بر تنه ی سکوت سنگین فضا چنگ می اندازد . صدای آرامش بخش و از یاد رفته ای امواج دریا . صدایی که یاد آور لحظاتی خوش شاید با دوستان باشد . شاید هم یادگاری باقی مانده از دوران جوانی بعضی ها باشد . برای بعضی دیگر نیز شاید خاطره ای از لحظه ای عاشقانه باشد . و شاید برای سینمای کشوری هم یادآور تلخی همیشگی زندگی ها باشد . 

جنگل به مانند همیشه آرام است . سبز ، فرو رفته در سایه ، و آرام . جایی دور تر از دریا و بعد از ساحل . هر از گاهی هم صدای شکستن شاخه ای یا پرواز پرندگان به گوش می رسد . موجودی در جنگل است . پرسه می زند . و آرام در انتظار چیزی است . سایه ی بلندی در میان درختان جنگل می خزد . ایکاش چشم هایی آن را زودتر دیده بودند . 

تنها منبع حیات از ویلایی در همان نزدیکی است . ویلایی که دیوار های پوسیده و رنگ و رو رفته اش ، پنجره های شکسته اش ، و دوری اش از دریا همه و همه نشان از گذشته ای فراموش شده دارند . و شاید هم سرمای رسوخ کرده به میان ارواح گذشتگان ویلا . سرمایی که می تواند از هر مرد سیگار بر لب و تنهایی ، یک همینگوی بسازد و او را وادار به اعتراف کند . اعتراف به روز هایی که دیگر رفته اند . اعتراف به تلخی بادام . اعتراف به سایه ی مرگی که احتمالا بر روی چهارپایه ای در همان اطراف نشسته است . 

و بعد باز صدای پر و بال گشودن پرندگان جنگل می آید . و شاید چشم هایی در تاریکی لا به لای درختان . 

و بعد کم کم رنگ ها جان می گیرند . اتاقی رنگ و رو رفته . آتش شومینه . دختری که در تاریکی آمیخته به نور عصر نشسته است . و پسری که روبه رویش است . همدیگر را نمی شناسند . از درون ذهن هم خبری ندارند . از علایق هم هیچ اطلاعی ندارند . اما اکنون آنجا هستند . جدا از بقیه ی جهان . پسر و دختر . کاملا بی ربط به هم . دختر نشسته و غمگینانه زانو هایش را بغل کرده و آرام به جلو و عقب تکان می خورد . انگار که دارد آهنگی را با خود مرور می کند . و پسر رو به روی او بر روی صندلی نشسته است . مردد است . نمیداند آیا الان وقت مناسبی برای آتش زدن سیگار بعدی باشد یا نه . اما دوست دارد در سکوت آرامش بخش اتاق غرق شود و فقط به دختر نگاه کند . نگاهی نه چندان پوچ . نگاهی که به دنبال ربط دادن تمام وقایع بی منطق آن روز بود . نگاهی که در حیرت احتمال بسیار کم وجود دختر در آن اتاق بود . و شاید هم در حیرت برگشت دوباره ی او . 

درست به مانند عکاسی که دوربین خود را جا گذاشته است . لحظه ای بیخیال عکاسی و ثبت لحظه ها می شود و سعی می کند در لحظه ای برای خودش خاطره ای ثبت کند .

سیگاری روشن شد . تصاویر به فیلم های کلاسیک شبیه بودند . و کارگردانی که ناامیدی خود را به تصویر کشیده بود . دود های سیگار . پسری خسته و دختری غمگین . دختر لحظه ای از تکان خوردن دست کشید . آهی کشید .

شاید اگر او نبود الان تمام شده بود ،

همه چیزتمام شده بود وازدختر هیچ چیز جز جسمی سرد روی آب نمانده بود . و شاید هم خاطرات گنگی از گذشته ای غم انگیز و شاعرانه . در پس زمینه ای از موسیقی های بتهوون . 

قلبش تیر میکشید سردشده بود انقدرسرد که درست شبیه مرده ای بی روح بنظرمیرسید اما برایش اهمیتی نداشت . تمام مدت حس خلا بزرگی دروجودش مانده بود و اگرهای غیرمنطقی که پشت سرهم درذهنش مرور میشد . 

خستگی چشم هایش زیره موهای بلند و خیسش هم پنهان نمیشد . چشم هایی که شاید برای مدتی طولانی نور نشاط جوانی را از دست داده بود . و چیزی خفه کننده تر از دود سیگار پسرک میان نفس های گرمش بود .

چیزی جز بی تفاوتی و بی اهمیتی و حس بد پس زده شدن بیاد نمیاورد . فقط جهانی سرد را به یاد داشت که در آنجا جایی برای خود نیافته بود . می دانست که هنوز هم دنیای تاریک بیرون به انتظارش نشسته است . بی دست های گرمی که آرامشش باشد . 

در آن لحظه ها همه ی خواسته اش این بود که کاش او نبود . کاش تمام شده بود . کاش نمی آمد . کاش دیرتر می رسید . کاش بعداز تمام شدن می رسید . کاش زمانی می رسید که صدای غم انگیزی که شبیه تیتراژ پایانی فیلم های عاشقانه بود ، جایگزین صدای تپیدن قلبش شده بود . زمانی که چشم هایش دیگر چیزی نداشت که به عنوان تشکر حواله ی چشم های پسرک کند . 

بغضش ، اشک های سردش ، حرف هایش و حتی دخترانگی اش جایی در اعماق وجودش رسوب کرده بود . 

میلرزید . سرمای وجودش کم نمی شد .

تمام این مدت ساکت بود فقط گاهی نگاهی به منظور تشکر . 

زمان شروع اولین دیالوگ ها بود . پسر از دختر پرسید که خانواده اش کجاست . چرا تنها است . چرا در میان آب ها ایستاده بود . دختر گفت که دیگر کسی را نداشته است . خانواده ای نمانده بود . گفت که همه ی دنیا او را تنها گذاشته بودند . گفت که خودش هم نمی دانست آنجا چه کار می کرده است . حسی او را آن جا کشیده بوده است . جایی را یافته بود . می گفت شاید سرمای میان امواج دریا قدر گرمای بدنش را می فهمید . و شاید در آن سکوت صدایش شنیده می شد . 

اما پسر نیازی به دانستن آن حرف ها نداشت . چشم های دخترک خود گویای خیلی چیز ها بود . گویای گذشته ای عمیق و دفن شده میان گریه های شبانه اش . شاید هم صدای قدم هایش در خیابان های تنهایی اش . شاید بوی آخرین عطری که زده بود و به سال های پیش بر می گشت . شاید هم یادآور آخرین خنده هایش بود .

دختر از پسرک پرسید . دوست داشت بداند ناجی اش چه کسی بوده است . پسرک حرف زد . صدای خسته و درد کشیده ای داشت . شاید هم به خاطر تورم تار های صوتی اش بر اثر دود غلیظ سیگارش بود . گفت که نویسنده است . اما خیلی وقت است چیزی ننوشته است . گفت حوصله ی هیچ کس را دیگر نداشته و برای همین به این ویلای دو طبقه تنهایی پناه آورده بود . شاید بالاخره می توانست داستانی بنویسد . از همان داستان های عاشقانه که همه دوست دارند بخوانند . شاید هم داستان واقعی خودش که هیچ طرفداری هم نخواهد داشت . گفت که ولی روز هایش فقط به سیگار و فکر و پیاده روی ختم شده بود . 

اما چشمان پسرک که درخششی خاموش در میان دود های سیگارش داشت برای دختر معنای بیشتری داشت . معنای قلبی شکسته . معنای موجودی بی پناه و ترسیده و پریشان در میان جسم مردانه اش . لای موهای روی صورتش . چشمانش نشان از پسری مرده داشت که شاید حتی وعده ی یک صبحانه گرم و یک خانه می توانست او را به میادین جنگ بکشاند . و همچنین وعده ی کسی که در خانه انتظارش را می کشد . صورتش تقریبا میان دود های سیگارش گم شده بود . اما دختر صورتی خشن و محکم با چشمانی آرام و دلسوز را به یاد داشت . صورتش در میان دود های غم انگیز گذشته گم شده بود . شاید هم در میان "نرو" های پیچیده و گم شده در باد . 

پسر گفت که برای کتابش آنجا آمده بود . کتابی که سال ها بود ناقص رهایش کرده بود . گفت که احساس کرده پایانش جایی در میان اینجا ، جایی در اعماق جنگل گم شده است . گفت که آمده است تا به پایان برسد . و البته کتابش را هم به پایان برساند . 

دختر پرسید چرا این همه سال به او زنگ نزده بود .

دوباره همان موسیقی سهمناک آغاز می شود . شمرده و بی عجله . انگار که کسی صدایش را خیلی آرام بلند کرده است . بیرون کلبه ی ویلایی کسی ایستاده است . شاید هم باید گفت "چیزی" . همان قامت کشیده . همان صورت بی چهره و دستانی سرد . به احتمال زیاد همان پایان داستان پسر بود . 

چیزی به کلبه نزدیک شد . محکم به در کوبید . دختر و پسر هردو از جا پریدند . دختر نگاهی نگران به پسر انداخت به معنای اینکه "آیا کسی در این اطراف است" و پسر با حرکت آرام سرش جواب منفی دختر را داد . دختر آرام به سمت در راه افتاد . قدم به قدم به همان چیز نزدیک تر می شد . بی آنکه خودش بداند . دستانش را دراز کرد تا دستگیره ی سرد در را بگیرد که پسر گفت "وایسا" . در حالی که یک دستش را به نشانه ی ایست ، بالا آورده بود . دختر نگران بود . پسر گفت : نترس . فقط در را باز نکن . 

صدای قدم هایی از طبقه بالای ویلا آمد . قدم هایی شتابان . پسر زیر لب گفت که بالاخره وقتش رسیده است . دختر پرسید که وقت چه . و پسر جواب داد : "وقت پایان داستان" .

صدای قدم هایی آرام و صبورانه از جایی در پشت سر پسر بلند شد . پسر به دختر گفت که همین الان اینجارا ترک کند . دختر گفت می خواهد پایان داستانش را ببیند . پسر گفت که پایان خوبی نیست . و لطفا برود . 

پسر به دختر گفت : "خواهش میکنم برو . نمیخوام درگیر پایان داستان من بشی . این پایان منه . تو هنوز به پایان نرسیدی" .

دختر لحظه ای ایستاد . دلش برای پسر سوخت . لحظه ی پایان او بود . پایانی بر بغض های شبانه و تنهایی اش . لحظه ای ایستاد . جاودانگی در پایان تاریک و پوچ پسرک را می خواست . گفت که پیشش می ماند . گفت که مهم نیست پایان چطور باشد . گفت که بیا با هم تمامش کنیم . 

پسر آرام نزدیکش شد . "خواهش می کنم برو " .  و بعد بوسه ی عاشقانه ای بر پیشانی دختر بود . و بعد دختر می دوید . با چشمانی خیس از اشک . به سمت دریا می دوید . به پشت سرش نگاه کرد . صدای موسیقی اوج گرفته بود . تیک تاک های ساعت داشت به انتها می رسید . نوازنده با خشم تمام آرشه را بر ویالون می کشید . پیانیست هم به او پیوست . و بعد هم نوازنده های دیگر . موسیقی غم انگیز داستان ساخته شده بود . و در نگاه هراسان دختر و صدای کوبیده شدن پاهایش بر ساحل می پیچید . 

دختر به دریا زد . زیر پایش عمیق شد . دیگر صخره ای نبود به آن چنگ بزند . یا حتی دستانی که نگهش دارند و از مرگ نجاتش دهند . آن دستان نجات دهنده اکنون جایی در میان ویلای دو طبقه بود . به عمق دریا رسید . زیر پایش خیلی محکم نبود . امواج تا زیر چانه اش می رسید . از پایان گریخته بود . پایانی که دوازده سال پیش خودش آغازگر آن شده بود . برگشت . آرام ایستاد . به ویلا چشم دوخت . چراغ های ویلا روشن و خاموش می شد . صدای برخورد های محکمی هم می آمد . انگار که پسر داشت خودش را به در و دیوار می کوبید . شاید از غم تنهایی . شاید هم از ترس پایان خودش . شاید هم اصلا پسر نبود که به در و دیوار برخورد می کرد . و بعد چشمانش را بست . موسیقی تمام شد . همه چیز ایستاد . چشمانش را باز کرد . دیگر صدایی نمی آمد و ویلا خاموش شده بود . اما ... کسی آن بالا بود . پشت شیشه ی پنجره ی طبقه دوم . کسی ایستاده بود . قدش از پسر بلندتر بود . صورتش اصلا پیدا نبود . شاید اصلا صورتی نداشت . ولی اطمینان داشت که رویش به سمت او بود . دلش ریخت . پسر رفته بود . و پایان داستان داشت از پشت شیشه او را نگاه می کرد . 

زمانش بود . چشمانش را دوباره بست . قدمی بلند به عقب برداشت و خودش را از پشت انداخت . احساس کرد که آرام پایین می رود . بدنش به هیچ زمینی برخورد نکرد . فقط پایین و پایین تر رفت . در آن لحظه . زیر آب های سیاه و عمیق دریا ، آخرین اشک از چشمش بیرون آمد و در دریای بی انتها محو شد . ایکاش زودتر می فهمید داستان پسرک تمام مدت داشت به او نزدیک می شد . و در آخر این پایانش بود که شاهد آخرین دیدار آن ها بود . آخرین نشانه های حیات از بدنش داشت محو میشد . نور چشمانش خاموش شد . حافظه اش دیگر کار نکرد . نتوانست برای آخرین بار تصویر دوازده سال پیش را به او یادآوری کند و اشتباهی که کرده بود .

دختر در آخرین نگاهش تصویر جسمی تار و قرمز را دید که از آسمان پایین آمد .

دستانش آخرین تکان های خود را خوردند و بعد بدنش آرام گرفت . برای همیشه و تا ابد . 


و سپس نوازنده تنها شد . همه رفتند و فقط خودش ماند . اینبار آرام و شمرده ویالون می زد . اینبار تیک تاک ساعتی بود که عقربه اش داشت به عقب باز می گشت . به گذشته ها . به دوازده سال پیش . 


پسر بود . با چشمانی خیس . چشمان خیس خیره شده به محل سایه های آخرین قدم های دختر . دختری که گذاشته بود و رفته بود . رفته بود به دورترین سرزمین هایی که می شناخت . جایی که شاید هیچوقت نمی توانست دیگر او را آنجا بیابد . و عشق جوانشان که شروع نشده تمام شده بود . تصویری یادش آمد . تصویر دختر در روزی که با او آشنا شده بود . وقتی که با بچه های دانشگاه رفته بودند ویلایی در شمال . 

همانجا در نگاه های دختر خودش را گم کرده بود و عاشقش شده بود . اما هیچوقت جرات نکرده بود که به او بگوید . دختری که او را برای شوخی در دریا انداخته بودند . می دانستند که از غرق شدن می ترسد . می دانستند که لباس اضافه ندارد . 

دوازده سال پیش .... در همان ویلا

او همه مدت چشم دوخته بود به چشمهای بسته دختر که باپیراهن پسرانه او خوابیده بود .

اودرذهنش بدنبال دلیل این حجم از تنهایی بود .

به تنهایی خودش فکرمیکرد به دلیل آمدنش . 

گاهی دختر را با لبخندی از  شیطنت های دخترانه ناشی از وجود ذاتی احساساتی اش باموهای حالت داری درساحل تصورمیکرد ، اماباز می رسید به همان دختر ساده و عمیق و ناراحتی که چشم دوخته بود به چشمهای بسته اش . 


.


دوازده سال بعد ...

هنگامی که با دهانی پر از خون بر کف ویلا دراز کشیده بود و به صدای بالا رفتن پایان داستانش از پله های ویلا گوش می داد ، هنگامی که آخرین ذره های جان داشت از بدنش محو می شد در فکر بود . در فکر دختر . 

فکر کرد که برای مردن آدمها یک خط صاف ازقلبشان لازم نیست ،

اوهم میدانست آدمهاگاهی بایک اتفاق بایک حرف بایک نوشته و بایک رفتن میمیرند تمام میشوند و از انها چیزی جز خلا باقی نخواهد ماند .

هنوز دلیل این وجودشکسته را نمیدانست برایش سخت بود وجوددختررادراین حجم ازنبودن تصورکند . 

گاهی دلش میخواست بجای پیراهنش اودختر را باهمه وجود درآغوش بگیرد .... 

گاهی دلش می خواست به دوازده سال پیش برگردد و با تمام وجود به دختر بگوید که "نرو" .

در آخرین لحظه های قبل از مرگش دید . دید که بادبادکی قرمز از آسمان به زمین سقوط کرد . و بعد نگاهش همانجا بر محل آخرین تصویر بادبادک ، یعنی روی پنجره باقی ماند .


.


و در آخر . 

ویالون هم تمام شد . نوازنده چشمان خود را پاک کرد .

تایتانیک داشت غرق می شد . به زودی او هم به پایان می رسید . و نت هایش برای همیشه فراموش می شدند . اما شاید روزی کس دیگری آن ها را بنوازد . شاید دانشمندی در وسط پروژه ی شکافتن اتم .

دختر و پسر رفته بودند . با عشقی که شاید هیچوقت بزرگ نشد . با جملاتی که گفته نشد . با نگاه هایی که آرامش جان یگدیگر بودند .

اما حالا چیز هایی معنی پیدا کرده بود . برگشتن پسر به همان ویلای دوازده سال پیش . برگشتن دختر به همان دریای دوازده سال پیش . شاید برای یافتن خاطراتی از همان عشق فراموش شده ی دوازده سال پیش . 

و چه احتمال کمی داشت برخورد دوباره آن ها با یکدیگر . بعد از دوازده سال .

اما دیگر دیر شده بود . هر دو پایان داستان را در نزدیکی خود احساس کرده بودند . بوی چرک سینه های خالی از دم را احساس کرده بودند .

و شاید هم گرمای نفس های همدیگر را . 



نویسنده ها : دو دانشمند در وسط پروژه شکستن اتم ( و البته ناشناس )





شاید اگر او نبود الان تمام شده بود

همه چیزتمام شده بود وازدختر هیچ چیزجزجسمیسرد روی آب نمانده بود

قلبش تیر میکشید سردشده بود انقدرسرد که درست شبیه مرده ای بی روح بنظرمیرسید اما برایش اهمیتی نداشت

تمام مدت حس خلا بزرگی دروجودش مانده بودو اگرهای غیرمنطقی که پشت سرهم درذهنش مرور میشد

چیزی جز بی تفاوتی و بی اهمیتی و نخواستن پس زده شدن بیادنمیاورد

همه خواسته اش این بودکاش اویی نبود کاش تمام شده بود کاش نمی آمد کاش دیرمیرسید کاش بعداز تمام شدن میرسید

خستگی چشم هایش زیره موهای بلنده خیسش هم پنهان نمیشد

بغضش اشک هایش حرف هایش حتی دخترانگیش ته وجودش رسوب کرده بود

میلرزید سرمای وجودش کم نمیشد

تمام این مدت ساکت بود فقط گاهی نگاهی به منظور تشکر



او همه مدت چشم دوخته بود به چشمهای بسته دختر که باپیراهن پسرانه او خوابیده بود

اودرذهنش بدنبال دلیل این حجم از تنهایی بود

به تنهایی خودش فکرمیکرد به دلیل آمدنش

گاهی دختررا بالبخند شیطنت های دخترانه ناشی از وجودذاتی احساساتیش باموهای حالت داری درساحل تصورمیکرد اماباز میرسید به همان دختر بی روح و مرده ای که چشم دوخته بود به چشمهای بسته اش

برای مردن آدمها یک خط صاف ازقلبشان لازم نیست

اوهم میدانست آدمهاگاهی بایک اتفاق بایک حرف بایک نوشته و بایک رفتن میمیرند تمام میشوند و از انها چیزی جز خلا باقی نخواهد ماند

هنوز دلیل این وجودشکسته را نمیدانست برایش سخت بود وجوددختررادراین حجم ازنبودن تصورکند


گاهی دلش میخواست بجای پیراهنش اودختر را باهمه وجود درآغوش بگیرد...






آرام در جنگل راه می روم . حس خوبی است . همه جا هم آرام است . سکوت آمیخته به صدای پرندگان و خش خش برگ های زیر پا . بوی خاک و رطوبت . نوری که از درختان رد می شود و بر رنگ سبز محیط می تابد . و تا چشم می بیند ، درختان بلند و خوش قامت . جز سکوت طبیعت نوای دیگری نیست . کم کم که نزدیک تر می شوم بوی دلنشین و صدای دریا را می شنوم . صدای موج های خشمناک به آرامی سکوت محیط را بر هم می زند . و البته صدای دیگری نیز می آید . صدای فریاد یک دختر . قلبم تند تر میزند . شاید اشتباه شنیدم . می ایستم . تنها سکوت . صدای دیگری نیست . می خواهم شروع کنم مسیرم را ادامه بدهم که ناگهان فریادی دیگر بلند می شود . از رو به رو . پشت درختان . درست از همانجایی که صدای دریا می آید . ترشح آدرنالین را احساس میکنم . می دوم . می دوم . اما انگار جنگل تمامی ندارد . قسمتی کوچک از دریا را می بینم . و لحظه ای موهای بلندی را . همه جا درخت است . درخت های بلند و در ظاهر بی انتها . سرعتم را بیشتر می کنم . جنگل تمام می شود و مرز جنگل و ساحل را رد می کنم . اما کسی نیست . کسی در آب نیست . 

شاید اشتباهی شده . شاید هم غرق شده . او موهایی را دیده بود . شروع می کند لباس هایش را دربیاورد . کتش را در آورد . بلیزش را درآورد . شلوار و کفش و جوراب هایش را درآورد . فقط زیر شلواری نسبتا بلندی به تن داشت و یک زیر پوش . اگر لازم بود کسی را نجات دهد باید آن کار را انجام می داد . سردی هوا را کم کم احساس کرد . خواست نزدیک آب شود که لحظه ای ایستاد . ناگهان برگشت . حرکت سایه ای را در گوشه چشم هایش دیده بود . اطمینان داشت که چیزی را دیده است . کم کم موسیقی شروع می شود . یک موسیقی سهمناک و البته با ریتم آرام . حس بدی داشت . انگار چیزی آنجا بود که قرار نبود آنجا باشد . دلش شور می زد . دور و اطراف را نگاه کرد . هیچ کس در حوالی آن جا نبود . 

شاید باید به حرف دوست هایش گوش داده بود و جای دیگری ویلا اجاره می کرد . آنجا انگار خلوت ترین مکان دنیا بود . وجود موجودی اضافی را احساس می کرد . 

برگشت . کسی در وسط آب ها ایستاده بود . دختری جوان با موهایی بلند و لباس هایی سفید . موج ها تا شانه هایش ارتفاع داشتند . و همینطور خیره ایستاده بود . بدون حرکتی اضافی . مرد ترسید . مشکلی وجود داشت . چیزی اشتباه شده بود . چرا آنطور بی حرکت ایستاده بود و چرا درست به نقطه ای در پشت سر او خیره شده بود . 


به او گفت که چرا آنجا ایستاده است . و اینکه آیا کمک می خواهد . و همچنین پرسید که چرا داد کشیده است . دخترک چیزی نگفت . نگاهش از سردی دنیای دیگری خبر می داد . انگار که ایستاده مرده بود . اما اصلا مگر می شود ایستاده مرد . همانطور آرام ایستاده بود و به جایی در بالای شانه اش و در پشت او خیره شده بود . 

صدای موسیقی عجیب تر نواخته می شود . صداهایی منظم و بلند . بین صداهایی بلند هم ثانیه هایی سکوت برقرار میشود . موسیقی شمرده شمرده ریتم خشمگین و پر از ترس خود را بر سر آن دو می کوبد . درست به مانند تیک تیک ساعتی که آرام و بی ادعا به لحظه ای خاص نزدیک می شود . موسیقی خبر از لحظه ای می دهد که به زودی سر می رسد و اتفاقی نه چندان جالب به همراه دارد . 

دخترک جوابی نداد . بلندتر صدایش زد . باز هم جوابی نداد . تقریبا زیبا بود . صورتش کوچک بود و نشانه ای بود از سن کمش . آنجا چکار می کرد ؟ و چرا اینطور تنها ؟ انگار از جایی گریخته بود و به دل دریا پناه آورده بود . و بعد دیگر خیلی چیز هارا فراموش کرده بود . 

چشم هایش قرمز بود . نمی دانست از آب دریا است یا گریه کرده است . اولی را ترجیح میداد . 

دید که دخترک همچنان تکان نمی خورد . پس آرام به سمتش رفت . با هر قدم انگار آب سیاه تر میشد و روشنایی روز بی فروغ تر . سردی هوا را بر تن خیسش بیشتر احساس کرد . نفهمید کی ولی کمی سرد شده بود . دریا زیر پایش داشت آرام آرام خودش را پایین می کشید و عمیق تر می شد . لحظه ای برگشت . هنوز هم چیزی نبود . 

به دخترک رسید . صورت صاف و ساده و بی آرایشی داشت . خیلی جوان بود . بینی اش از سرما قرمز شده بود . چه مدت آنجا ایستاده بود ؟ آیا باید به او دست می زد ؟ چه کار باید انجام میداد ؟ با صدایی محکم در صورتش صدایش زد . باز هم هیچ . انگار که اصلا او را نمی دید . انگار اصلا وجود نداشت . آرام دستش را بالا آورد و به شانه هایش زد . 

ناگهان دخترک در آب فرو رفت . انگار نیرویی زانو هایش را خم کرده بود و او را مجبور به سقوط کرده بود . سقوط به عمق دریا . سریع دستش را دراز کرد و لباسش را گرفت و او را کشید . سرش از آب بیرون آمد . چشم هایش بسته شده بود . انگار بیهوش شده بود . آرام او را بلند کرد و همراه خود به ساحل آورد . او را زمین گذاشت . با دست محکم به قفسه ی سینه اش می زد . همانطور که در فیلم ها دیده بود . چشم هایش باز شد و به هوش آمد . جیغ زد . از ته دل جیغ زد . 

ترسیدم و چند قدم عقب رفتم . دور و اطراف را نگاه کردم . هنوز هم کسی نبود . آرام شد . نشست . زانو هایش را بغل کرد و شروع کرد گریه کردن . از او پرسیدم که چه شده است . جوابی نداد . صبر کردم . تا زمانی که صدای هق هق هایش آرام گرفت و از گریه خسته شد . نشستم . گفتم چه شده . آیا پدر و مادرش را گم کرده . گفت که نه . بدون هیچ وقفه ای پرسید که چرا دنبال او آمده بود . الان هم به افق ، در دور دست های دریا ، خیره شده بود . گفتم که از دور صدای فریادش را شنیده بودم . گفت که نباید می آمدی . 

از دور صدای زوزه ی گرگی آمد . هر دو به عقب نگاه کردند . به جنگل . گفت که اینجا چه کار میکنم . گفتم که در نزدیکی اینجا ویلایی دارم . گفت که زمان زیادی است که به کسی اینجا ویلا اجاره نمی دهند . گفتم شرایط من فرق میکرد . پرسید چطور . گفتم من ترجیح دادم یه جای دنج برم . می خواستم تنها باشم . 

ساکت شد . هوا داشت تاریک می شد . پسر پشت سرش را نگاه کرد . "کسی" یا "چیزی " آنجا نبود . یا حداقل نه فعلا . به دخترک گفت بیاید در ویلایش تا گرم شود و به پلیس زنگ بزنند . گفت باشد . بلند شد . برگشتیم که راه بیافتیم . 

موسیقی اوج گرفت . ریتمی مرموز و سهم ناک . به مانند صدای بم ویالونی که کسی با خشم آرشه را بر آن می کشد . پشت سر هم . و بین هر بار کشیدن آن ثانیه هایی می ایستد . و بعد مرد را می بینند . دستانی کشیده . قامتی دراز . و صورتی بی چهره . در میان درختان جنگل رو به آن ها ایستاده است . و صدای منظم ویالون . بدون اینکه آهنگ خاصی باشد . تکرار نتی بم در فضای خالی . 

ناگهان همه چیز خاموش می شود و در سکوت می رود . صدای تاپ تاپ قلب دخترک و صدای قورت دادن آب دهان پسرک شنیده می شود . دخترک زیر لب گفت ، نباید اینجا می آمدی . 

و ناگهان بادبادکی قرمز به هوا می رود . با سرعت . از میان درختان . صدای کشیده شدن باد بر بدنه ی آن را می شنوند . بلند و واضح . چشم های هردو ناخودآگاه به دنبال بادبادک بالا می رود . هر دو ترسیده بودند . شاید از ناگهانی بودن این اتفاق و شاید هم از تصویری که در زیر سایه ی بادبادک انتظارشان را می کشید . حواسشان پرت شده بود . سریع پایین را نگاه کردند . دیگر مرد آنجا نبود . 

دخترک زیر لب گفت ، نباید اینجا می آمدی . 

و بعد صدای دلنشین موج های دریا است .


نویسنده ناشناس . 


یه دوست گرامی اومده کل وبمو کپی کرده...   :|   

من الان نمیدونم نوشته های زندگیه منو کجامیبری تو!؟

اصن چرا سعی نمیکنی خودت بنویسی

بخدا نوشتن اصن سخت نیست

تازه آرامش بخش تره

اینجا خوندنیه بردنی نیست دوست عزیز!

شما میری مهمونی وسایل خونه طرفو باخودت میبری خونتون؟

دوس داری یکی چیزایی که دوس داری باخودش ببره؟

شگفتا  :|

بیا اینم کپی کن خیال هممون راحت بشه!

والا

:\



ما نیز به زمره ی ثبت نام شدگان کنکورسراسری 96 پیوستیم....

:)

   (:

تارای قصه های این شهر دارد تمام میشود

اصلا هرقصه ای روزی به سرمیرسد

تارایی که اینجابزرگ شد شناخت اعتقادپیداکرد خودش راپیداکرد حالا دارد میرود

میبینی همه این سالها چقدرزود گذشت

دیگرمنی برای خاطره ساختن نمیماند

نگران نباش زمان معجزه میکند حتی در فراموشی خاطراتی از من

من میروم   میماند صدای مبهمی و وبلاگی از نوشته های درونم

منی نیست کنارت بنشیند برایت نقاشی بکشد لحظه هایش را تقسیم کنم

ازنرده ی پله های مدرسه باهمه دیوانگیش سربخورد هوس پفیلای پنیری داشته باشد

به دوربین جلوی در کلاس دست تکان بدهد

باخداحافظی پاشایی در سایت بغض کند و در کلاس اشک هایش راجموجورنکند

منی نیست از پشت چشم هایت رابگیرد وبرای حدس زدنت ساکت بماند و تو به ثانیه نرسیده قاطعانه بگویی تارا...

دیگر منی نیست اذیتت کند نگرانت کند باحال داغانش!

 تارایی که من بودم دارد وسایلش راجمع میکندبرود پی زندگیش برای همین اتاقش روح زندگی دختری 18 ساله نداشت جلوی آینه اش لاک نبود

من دلخوشی هایم در جعبه ای بالای کمد دربسته ام مانده حتی قاب عکسی که پارسال همین روزها قاطعانه عاشقش شدم انجاست

دارد تمام میشود دختر قصه ام دراین شهر


میرود ازاین شهر

بازنمیگردد

هیچکس اورانشناخت


تارایی که هیچکس برای دوست داشتنش راهش راگم نکرد...



شاید موهای بلند بافته شده ام را یادگاری از ته قیچی کردم دادم دستت... 




#من وبلاگمو خیلی دوس دارم

#هیچوخ بیخیال وبم نمیشم

#مینویسم

#نوشته بالا صرفا ی نوشته میباشد...

#(اگه بغض کنی نمیبخشمت)


حال من خوب است توهم باید باورکنی...








نازنین درحالی که تو تراس کلاغ دیده خطاب ب من : تارا ...    کلاغ!

من :  طلاق؟

نازنین : بابا کلاغ!

من: طلاق چی اخه چی میگی تو!؟

نازنین سرمو میچرخونه سمت تراس میگه نگا دمش کن کلاغه تو تراسو میگم...!

من درحالی که از خنده نفسم بالا نمیومد بدو بدو تو افق محو شدم!!!

اینک من به لیموشیرین بگم        شیمولیرین        الان عادیه یا جای نگرانی هس!؟