ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۴۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

دلم تنگ شده برای صدای موج

برای وقتهایی که نگاهم رامیدوختم به ته دریا درست همانجایی که آسمان به دریا میرسد

برای صبح هایی که باصدای موج بیدارمیشدم برای شب هایی که نزدیک ساحل میخوابیدم

برای پابرهنه تنهایی درساحل قدم زدن

برای نسیمی که لابلای موهایم میچرخید



برای آرامشی که یک جا میفرستادم ته وجودم...





وچقدر دیرخوب میشود زخم دل 

و چقدرخوب جایش میماند درعمق وجود درست مثل جای بخیه

وچقدرخوش خیالیم ما آدم های تنها

و چقدرسخت است نقش حال خوب بازی کردن

وچقدرباورنکردنیست بعضی حرفها ازنزدیکترینها به قلب

وچقدرغیرقابل باورند بعضی لحظه ها درگذرثانیه های زندگی

و نفس هایی که بعداز خواندن نوشته ها بغض شد

اما شاید غیرقابل باورتردلتنگی هاییست که بعد از مردن رهایت نمیکند و توباز به دنبال دلیل میگردی


گذشته را فقط باید به همان گذشته بدهی


متنفرنبودن درعین شکستن

نبخشیدن درعین حق دادن

دوست داشتن درعین نتوانستن

تلاش برای خوب شدن درعین تب کردن

باورنکردن درعین حقیقت

عصبانی بودن در عین کم آوردن

تظاهر درعین درهم خوردشدن

بی تفاوتی درعین مهربانی

تصمیم درعین نخواستن

و نرفتن درعین خداحافظی


میبینی یک طرفه بودن همیشه شکننده است


اما هیچ چیز ارزش اشک های دلت را ندارد... هیچ چیز.



پیوست: من اگه ننویسم میمیرم.

  • ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۳۱

+ تو این برف پیاده اومدی!!؟؟

_ مگه به دیوونه بودنم شک داری!

  • ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۱۸

من هرچه راه میروم یادم نمیرود

هرچه درخت های بدون برگ را درسرمای خشک هوا پشت سرمیگذارم فراموشم نمیشود

من هرچه ادامه میدهم زمان نمیگذرد

مانده ام در قسمتی از گذشته ی زندگیم درست همان  زمانی که نباید

خیابان ها کوچه ها درخت ها حتی صداها توی لعنتی رایادم می آورد


چرا تمام نمیشوی من خلاص شوم از هرچه خاطره است که مانده...

  • ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۴۷




تو زندگیت بیشتر ازاین که بگردی  مشابه خودت پیداکنی

دنبال کسایی باش که بتونن  مکمل تو باشن .

  • ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۴۷

گاهی باورهایت رافراموش کنی

دلت بخواهد کسی باشد نگران شود

دلش تنگ شود

بادیدن بعضی چیزها خواندن بعضی نوشته ها شنیدن بعضی آهنگ ها دلش یادت کند

دلش بخواهد نگاهش را    فقط نگاهش را بدهد به چشمانت

اول صبح پیاده تورا ببرد لب ساحل مقابل موج ها پیشانیت راببوسد محکم بغلت کند سرت را بگذارد روی سینه اش و تو بین صدای موج و ضربان قلبش بمانی   واین حجم از ارامش راباورکنی و یک جابفرستی به ته قلبت...

یکی که تاابد در قلبش بمانی

نفسش به نفست بند باشد


اصلا دلش گره خورده باشد به وجودت...



اما باورها چیزدیگریست.




# موقت



  • ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۳۳

موهایت را که کوتاه کنی همه میفهمند از دخترانه هایت به سختی جداشدی

تغییر وجودت رامیفهمند

میفهمند دل کندی که شده دلیل کوتاهی موهایت

دیگر نه بغضت پنهان میشود نه اشک هایت

انوقت همه حتی کسانی که تورا نمیشناسند همه چیز را میفهمند


موهایت که بلند باشد همه خیال میکنند حالت به اندازه ی بلندی موهایت خوب است

به راحتی میتوانی همه چیز را از بین ببری و هیچکس هم از هیچ چیز باخبر نشود


موهایت که بلند باشد به اندازه ی بلندیش فراموش کردی  وابستگی تمام کردی  دل بریدی


و اصلا شاید درست شبیه من به اندازه بلندی موهایت نوشته باشی...


  • ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۲۰

گاهی فکرمیکنم پسرها خیلی راحت ترند

چون هروقت که حالشان خوب نیست میتوانند بزنند بیرون خانه

وراه بروند و راه بروند و راه بروند   تاخشم درونشان رسوب نکند

همین است که اشک نمیریزند

اما مگر ته یک اتاق میشود خوب شد...

دخترها همینجاست که مجبورند موجود عجیبی باشند   



وقتی حق راه رفتن های طولانی هم ندارند.


  • ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۰۷