ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۴۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

شاید برای این که اینو بنویسم زود باشه

ولی خب هرکودومتون سوالی کنجکاوی ای  اقااصن فوضولی ای ته دلتون راجب من وجود داره بنویسید من پاسخ گومیباشم  :)

یامثلا حرفی نوشته ای نصیحتی جمله قصاری طویلی هرنوعی دوس داشتید و پستی واس نوشتنش نبوده واسم بنویسید

هرچی دوس داشتید دیگ    اقا باخودتون انتخابش

لبخند لطفا...

:)




+انقددوس دارم اون یه نفری ک خاموش منو دنبال میکن بشناسم   :) 


از تکراری بودن ها که بگذری

روزمرگی هارا بیخیال شوی

تنهایی همیشگی راهم کنار بگذاری

میرسی به منی که مانده زیر این همه آواره دلتنگی...

دختری را دیدم که شبیه من بود    وته چشمانش مرگ دست تکان میداد...

  • ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۱۵

نگاه ها

شیطنت ها

دویدن ها

دوست داشتن های از ته دل

ست کردن لباس ها

چشم دوختن به قدم ها

کمک ها

حرف ها

قهر ها

آشتی ها

بغض ها


میبینی دختر قصه ات وقتی موهایش رامیبافد و نشستن برف را تماشا میکند همه چیز یادش می آید

هیچ چیز فراموش نشده



گاهی ته نوشتن نقطه پایان اشک گونه ات روی کاغذ میشود...

  • ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۳۷

پای کسی ایستادن درست وقتی معنی میشود که یک ماشین صفر بگیری دستت موهایش رابزنی و بفرستیش سربازی.


آنوقت هرشب باشامت غصه بخوری...

کاش میشد بهش بگم چقد عکس پروفایلشو دوست دارم!!!

 

heart

خیلی دوستش دارم بسی آرامش بخشه...

برای خداحافظی در آغوش فشردمت

بغض گلویم را گرفت

چشم هایم را بستم تا یادگاری آغوشت رابه اعماق وجودم بفرستم که تپش های قلبت به جانم بنشیند

اشک مژه هایم را خیس کرد


درست وقتی که باید میسپردمت به امان خدا که بروی بدنبال آینده ات که بروی پی زندگیت   گره خوردی به جانم


درست زمانی که باید میرفتم ازاین شهر باید دل میکندم از نگاهت و خاطره های خوبت را  مهربانیت را  اصلا خودت را دستت میدادم   تمام شدم

یادم رفت چگونه فراموشت کنم


میدانی جان دل

من قلبم را جایی میان وجودت جا گذاشتم...

  • ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۵۵

لحظه هایی بود که دلم میخواست باشی لبخند بزنی نگاهم کنی

شاید راست میگفتی تصور بعضی لحظه هاسخت است سخت تر ازآنکه برای رفتنت دلیل پیداکنم


ولی شاید جایی میان انبوه نامهربانی ها خوب بودن هایم را به یاد آوردی

شاید وجودم برایت آشنا آمد

شاید بودنم را شناختی



{تنهایی} کنارم نشسته خط به خط نوشته هایم را میخواند

  • ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۴۰

شاید روزی نوشته هایم را خواندی

آن روز بزرگتر شدم      موهایم بلند تر شده


موهایی که  هیچوقت نبافتی...



جان دل رویابافی جزخردکردن وجودت کاری نمیکند

تو باید دل بککنی و فراموش کنی



+ کاش میدونستی شنیدن بغض صدات چقد واسم سخت بود.

  • ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۳۰