ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

روزی...

دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۳۰ ب.ظ

شاید روزی نوشته هایم را خواندی

آن روز بزرگتر شدم      موهایم بلند تر شده


موهایی که  هیچوقت نبافتی...



جان دل رویابافی جزخردکردن وجودت کاری نمیکند

تو باید دل بککنی و فراموش کنی



+ کاش میدونستی شنیدن بغض صدات چقد واسم سخت بود.

  • ۹۵/۱۱/۱۱