ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

میدانی..

دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۵۵ ب.ظ

برای خداحافظی در آغوش فشردمت

بغض گلویم را گرفت

چشم هایم را بستم تا یادگاری آغوشت رابه اعماق وجودم بفرستم که تپش های قلبت به جانم بنشیند

اشک مژه هایم را خیس کرد


درست وقتی که باید میسپردمت به امان خدا که بروی بدنبال آینده ات که بروی پی زندگیت   گره خوردی به جانم


درست زمانی که باید میرفتم ازاین شهر باید دل میکندم از نگاهت و خاطره های خوبت را  مهربانیت را  اصلا خودت را دستت میدادم   تمام شدم

یادم رفت چگونه فراموشت کنم


میدانی جان دل

من قلبم را جایی میان وجودت جا گذاشتم...

  • ۹۵/۱۱/۱۱