ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

۲۷ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

همه بچه های اتاق با دوست پسر هایشان بیرون هستند 

به دوست های قدیمی تر و دورترم پیام میدهم 

حالشان را میپرسم 

جوابی نمیدهند 

احتمالا آنها هم باهم بیرون هستند 

من پریود شده ام دست کم چهار روز زودتر از موعد مقرر .

درد دارم 

مهره های کمرم 

ران پایم 

از آن طرف دلم 

بغضم گرفته 

احساس تنهایی نمیکنم 

همانی بود که برایش تصمیم گرفته بودم 

حالا نه اینکه مثلا بگویم من خیلی آمادگی این کنده شدن از همه چیز را داشتم 

نه اصلا 

اتفاقا با بهم ریختن سیگل قاعدگی ام میشود فهمید چه فشار روحی سنگینی را پشت سر گذاشته ام 

اما یک چیزی 

من الان میدانم حتی اگر نباشم هم زندگی همه آدم های زندگیم روال همیشگی اش را دارد 

بودم هم فرقی نمیکرد 

شاید بپرسید چرا 

چون 

چونکه 

چون من دختر نامرئی قصه هستم 

احساساتی شده ام ؟ 

کمی

دلم برای خانواده ام تنگ شده ؟ 

نه 

به این فکر میکنم که 

به خیلی چیز ها 

خیلی خیلی خیلی چیزها 

اما تمام امروز را در تختم ماندم 

فقط ناهار سبکی خوردم 

و دوباره به تختم برگشتم 

خوبی این اتاق این است که بچه ها هیچکدامشان نیستند 

و این آرامم میکند 

این روز ها 

منتظر اتفاق های بعدی ام 

قول میدهم تلاشم را بکنم 

همه تلاشم را 

همه همه همه اش را 

  • ۲۴ تیر ۰۱ ، ۱۸:۲۰

تو نمیدونی 

ولی من بیشتر از هر شب دیگه ای دلم پر میزنه بغلت کنم سرتو بذارم رو سینم 

بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم برات تنگ شده 

دلم میخوادت 

نمیدونی هر لحظه این دوری چقدر سخت میگذره 

نمیدونی من چقدر دلم برات پر میزنه پیشم باشه چشم بدوزم تو چشمات موقعی که نور میفته تو چشمای خوشگلت 

نمیدونی چقدر دلم برا اینکه بهت تکیه بدم صدای نفساتو بشنوم غروبو نگاه کنمو تو موهامو ناز کنی تنگ شده 

برا اون جاده هه 

برات 

دلم برات 

بغضم گرفته 

اشکام بند نمیومد 

حتی کلی کلی محبت موند تو دلم که نشد لمست کنم بغلت کنم موهاتو ناز کنم 

دور چشمات بگردم همه کسم 

داروندارم 

همه وجودم 

 

 

  • ۲۴ تیر ۰۱ ، ۰۰:۲۶

اصن دل کندن خیلی سخته 

از هرچی

از آدمی که دوسش داری 

از جایی که حالت توش خوبه 

از چیزایی که دوستداشتنین 

از همه چی دیگه 

مث اینه مثلا به آدم بگن تو تو هر دقیقه فقط حق داری دو بار نفس بکشی 

بعد وقتی دور میشی اینجوریه که بگن دو تا نفست شده یکی 

ینی تو توی هر دقیقه باید با یه دونه نفس دووم بیاری 

عادت میکنی؟ 

نه 

راستش دلبستگی اصن عادت کردنی نیست 

فقط میتونی خودتو گول بزنی 

مثلا بگی که خب اون آدمی که دوس دارم یه جا همین دوروبراست 

بعد مثلا به این فکر کنی که ...

نمیدونم 

من بغضم گرفته 

البته اشکمم درومده ها 

دلم تنگ میشه 

کلا زیاد جم کردم رفتم 

ولی این رفتنه برگشتنش ملوم نیست 

تو خودتیو خودت 

خودتیو خود خود خود خودت 

نه کسی ساپورت عاطفیت میکنه 

نه کسی بغلت میکنه 

نه هواتو داره 

نه که اگه بودم داشتمشونا نه 

فقط این یهو کنده شدنه 

این یهویی بودنش 

مثلا من اصلا عادت نداشتم که بدون برنامه ریزی کاری کنم 

الان توی دو روز 

جای زندگیم 

مدل زندگیم 

آدمای زندگیم 

همه چی عوض شد 

بعدم اینکه 

هعی 

میدونی 

مث اینه بردارنت ببرنت بذارنت تو یه سیاره دیگه 

ولی میگن هیچی اندازه رهایی خوب نیست 

اینکه بتونی کنده بشی 

اصن اصل مهاجرت همین قوی بودناشه 

همین که ول کنی بری 

به این فکر کن که موقعیت بهتر 

آدمای بهتر 

اصن پولشم مهم نیست .

مهم اینه تو از پس خودت بربیای 

آخ دلم یهو قلمبه شده 

دلم میخواد زنگ بزنم به دوستام پقی بزنم زیر گریه هیچیم نگم 

ولی نه 

قوی باش 

چیزای جدید تجربه کن 

رشد کن 

یادته قد میکشیدی رون پات درد میکرد ؟ 

مث همونه 

درد میکشی اما بزرگ میشی 

یه عالمه تجربه جدید اون بیرون منتظرته 

قراره کلی بزرگ بشی تارا 

قراره تو آدمای زندگیتو مث خودت ساپورت کنی 

پاشو بسه دلتنگی 

به این فکر کن که میشه یه عالمه قوی بود 

  • ۱۸ تیر ۰۱ ، ۲۱:۰۲

قراره یه اتفاق خیلی خوب بیفته 

برام انرژی های خوب خوب بفرستید

  • ۱۷ تیر ۰۱ ، ۱۰:۰۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ تیر ۰۱ ، ۰۶:۴۹

قبلنا فک میکردم کار کردن تو این مملکت مث اینه بری وسط رینگ

بعد اصن رینگ نه قفس MMA

بعد دیدم زهی خیال باطل

رینگ ؟ قفس؟ 

بیا برو جم کن بابا 

تو نهایت حکم کیسه بوکسشونو داشته باشی 

به ویژه به ویژه اگه سنت کم باشه 

وای بعضی وقتا حتی بابت این به خودم حق نمیدم که بابا تقصیر تو نیس 

اما راه حل ممکن چی میتونه باشه ؟   کون لق تک تکشون :) 

 

  • ۱۳ تیر ۰۱ ، ۰۷:۳۷

من آدمی که زیاد غر بزنم نیستم بیشتر مینویسم 

تا اینکه حرف بزنم 

اما حرف زدن آدمو خالی میکنه 

من به شدت کمالگرام 

و این برام مثل شکنجست 

خیلی وقتا بخاطر کوچک ترین نقصی تمام تلاش های یه مدت طولانیمو خودم زیر سوال بردم 

بهم برخورده 

حساس شدم 

و خب 

خیلی حرفا 

خیلی چیزا 

که گاهی حس میکنم برا چی باید بنویسمش 

برا چی باید بگمش 

برا چی اصن باید اینجا باشم 

نمیدونم ...

واقعا نمیدونم 

  • ۱۳ تیر ۰۱ ، ۰۱:۳۵

امروز خیلی درس ها گرفتیم 

آما چون انقدر خسته ام که جنازمو بزور رسوندم خونه و فرداام لانگم و تا دیروقت قراره کلینیک باشم تعریف کردن جزئیاتش کنکله 

فقط اینکه دنیا پر از آدمهای کیری تخمی و عنه و قراره هرروز بدتر از دیروزو ببینید و تجربه های بدتر از دیروزیو داشته باشید .

خلاصه اینکه گاهی به خودتون حق بدید بزنید زیر گریه و بلند بلند گریه کنید و قوی نباشید و قربانی بشید 

قربانی ظلم عقده های شخصیتی یه آدم روانی 

  • ۱۲ تیر ۰۱ ، ۲۳:۳۵

من هر بار که هوا به هوا میشم سردرد میگیرمو نمیتونم درس حسابی نفس بکشم 

آ اومدم اینو بگم یه دوست جدید پیدا کردم :) 

و خوشحالم 

چون بعد اون همه خاطره و تجربه تخمی در گذشته این بعد مدتها حس خوبی داد 

باهام گرم برخورد کرد 

کلی وجه مشترک داشتیم 

آقا حالا الان وسط همه چیم 

اینجوریم که میخوام ینی باید همه کاری کنم 

خلاصه که این سردرد لعنتی باعث شد پنج ساعت بخوابم 

از فرداام رژیم و ورزشم شورو میشه و همه چیزای اوشمژه بای بای 

دیگه چی ؟ 

هیچی الانم نشستم رو مود آهنگم داشتم فکر میکردم چند وقت بود که اصن بهم نمیچسبید هیچ اهنگی 

 

حیف ازین روزا که من به فاااااک زدم 

  • ۱۱ تیر ۰۱ ، ۰۱:۳۷

من دانشگاه تخمی ای داشتم 

مثلا آخرین ورژن آزار و اذیت و شکنجشون این بود که حراست ورودی نمیذاشت ماشین تا دم در خوابگاه بیاد 

و مثلا من با اون همه باربنه باید میکشیدم میرفتم تا اون سر دانشگاه 

صرفا چون طرف انقدر کسکش بود که حاضر نبود اون انگشت بی صاحابشو فشار بده رو اون دکمه عن 

شاید براتون این شدت از عصبی بودن عجیب باشه اما خب جالب تر اینه که در کمال آرامش دارم اینارو مینویسم 

انقدر این دانشگاه اذیت شدم انقدر این آدما شکنجه گرن که خب من بارها اشکم درومده 

حالا ته ماجرا خیلی جالبه وختی اعتراض کردم که چرا به چه دلیل و با چه منطقی نمیذاری ماشین بیاد برگشته میگه چته دوقورتونیمت باقیه 

ینی مثلا تازه طرف حس میکنه عن خاصیه 

اووووو این قسمت ماجراس که زور داره 

که اینجا انقدر بی صاحابه انقدر خرتو خره که طرف به خودش اجازه همچین رفتاری میدن 

تهش چیکار میشه کرد ؟ 

مث ملیونها اتفاق دیگه تحمل تحمل تحمل و صبوری و فراموشی 

 

  • ۰۹ تیر ۰۱ ، ۰۸:۴۰