ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

۲۷ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

من بچه تر که بودم خیانت دیدم.

انقدر برای خیانت آماده نبودم و بی تجربه بودم که برگشتم به اون رابطه سمی 

برگشتم و عزت نفسم اعتماد به نفسم تواناییم مهارتام تمرکزم و عملا همه اون چیزی که منو تشکیل میداد و تعریف میکرد متلاشی شد 

اره من خیانت دیدم اولویت دوم نه آخر شدم اما نتونستم دل بکنم 

اون موقه برام مث این لود که به یه بچه یه ساله که هنوز درست واستادنو بلد نیستو یاد نگرفته بگی بدو .

اصن ازش انتظار داشته باشی مدال دو سرعت دنبا رو بباره اصن رکورد بشکونه 

من شروع کردم به سرزنش کردن خودم 

هی زدم تو سر خودم 

تو سر مهارتام 

استعدادام 

هنوز که هنوزه با من مونده 

هنوز بعد این همه مدت تاثیرات اون رابطه سمی با من هس 

گذشت 

من بازم تجربش کردم اما حالا دبگه بلد بودم چژوری خودمو شده از مرز واپاشی برگردونم 

باز گذشت 

باز گذشت 

یه مدت پیش فهمیدم اون ادم درگیر آدمیه که بهش خیانت میکنه 

اتفافی فهمیدم 

یاد اون زمانی افتادم که از ته دلم ارزو کردم یه جایی یه آدمی درست مثل خودش با من باهاش رفتار کنه 

من به کارما اعتقادی ندارم .

به هیچی اعتقادی ندارم 

نه خواسته من نه روزگار نه چرخ گردون 

اینا همه رو بافتم که تهش ته تهش بگم جایی باشید که میخوانتون همین 

  • ۰۸ تیر ۰۱ ، ۱۶:۲۴

خب تبریک میگم 

تموم شد 

من انجامش دادم 

تارای قصه حالا یه نرس مملکت واقعیه 

:) 

هوشو هوشو 

  • ۰۸ تیر ۰۱ ، ۱۴:۱۹

انگار همین دیروز بود که من با کلی امید و آرزو نشستم تو حیاط این دانشکده کوفتی وسط قلهک و از ته ته قلبم آرزو کردم که اونی که من میخوام بشه 

نشد 

و من ازون روز دیگه باورم سد که تنها ترین موجود رو زمینم 

و نه تنها خواستم هیچ اررشو اهمیتی نداره بلکه بدترین اتفاق ممکن هم افتاد 

گذشت و من تمام این چهار سال نتونستم به خودم بقبولونم یهذحکمتی اتفاقی کوفتی زهر ماررری چیزی پشت این نشدنه بود 

قضیه خیلی فراتر از یه بدشانسی ساده بود 

حالا امروز که برای آخرین بار قراره برم پامو بذارم تو اون پراتیک نحسشو استادای نحس ترشو ببینم که هیچ کدوم مث آدم رفتار نکردن و حالمو از درس خوندنو ادامه تحصیل بهم زدن خیلی خوشحالم 

 خوشحال تر ازینکه تو اون جشن مضحک و مسخره یه مشت دانشجوی عقده ایش حتی شرکت نمیکنم و اگه به من باشه حتی کارای چرتشو میخوام بدم هم اتاقیام برن انجام بدن که کمتر ریخت چرت اینارو ببینم 

حالا 

نیومدم اول صبح اینجا آیه یأس بخونم 

فقط اینکه 

فقط اینکه 

الانم بیشتر از همیشه رو پای خودم وایسادم 

و تنهایی دارم همه چیزو پیش میبرم 

و میرم 

میرم که هیچ جای این قصه اسم من نمونه 

ردی نشونی چیزی از من باقی نمونه 

میرم که بعد رفتنم کسی بخاطر نیاره من کی بودم 

چی بودم 

چرا بودم 

خلاصه که 

تموم شد .

  • ۰۸ تیر ۰۱ ، ۰۶:۴۵

ولی واقعا ته ریش چیز عجیبیه 

حالا اصن کاری ندارم چقدر میشه باهاش دلبری کرد 

اینکه یه موجود با ته ریش بغلت بچه میشه کوچولو میشه و پناهگاهش میشی خیلی حس باحالیه 

جدا ازینا همه الان دارم به فاینال فردا فکر میکنم 

حس میکنم هیچی بارم نیس! 

نهایتا هی پلاس بارم باشه 

بعد با فکر کردن به بعدا اروم میشم 

به اینکه تموم شد 

دیگه رسما واس همیشه تحصیل تو این مملکت تخمی تمومه 

زندگی سگی خوابگاهی تمومه 

تحمل کردن ملت برا زندگی تمومه 

و قراره اتفاقای خوب شورو بشن 

البته من کامل در جریان اینکه در آینده برام چیز نکردن 

وای دقیقا همین الان اون مود با تربیتم بتید بر من چیره بشه 

آره خلاصه برید گردن دوس پسراتونو بوس کنید و باهاشون مهربون تر باشید که اونا یکی از گومبولوترین موجودات آفریده شده در جهان هستی میباشند 

  • ۰۷ تیر ۰۱ ، ۲۰:۲۸

یه تیکه از قلب من هر بار جا میمونه تو این شهر 

من از بوی سیگار متنفرم 

منو یاد حسوحال گهی میندازه 

دلم میخواد بالا بیارم 

حس گرگرفتگی دارم 

نمیتونم درست نفس بکشم 

دوسش دارم 

فقط خستم 

از همه چی 

دختر بودن سخته 

عذابه 

عذاب مطلقه 

هرچی که بود تموم شد 

جوری که انگار هیچوخ اتفاق نیفتاده بوده 

هیچی به خاطر نمیارم 

مالیخولیا 

نمیدونم 

کاش هیچی تو ذهنم نباشه 

هیچی نفهمم 

جشن فارغ التحصیلی نمیرم 

نمیخوام تو هیچ عکسی باشم  

نمیخوام هیچ نشونی ازم باشه 

نمیخوام هیشکی منو بخاطر بیاره 

هیچوخ نبودم 

هیچوخ به کسی نزدیک نشدم 

ترسیدم ؟ نه حوصله نداشتم 

دلتنگم 

گیجم 

نمیدونم چی میشه 

میخوام کنده بشم 

جدا بشم 

یه جای دور 

هیچی نشنوم 

هیچی نبینم 

هیچی نفهمم 

هیچی 

هیچی 

هیچی بخاطر نیارم 

انگار وسط یه جنگم 

وسط یه جنگ که نمیدونم کدوم طرفم 

وسط یه جنگ که هرکی منو دشمن میدونه 

دارم بالا میارم 

دارم بالا میارم 

 

  • ۰۶ تیر ۰۱ ، ۱۹:۵۶

نوشتن برای من همیشه پناهگاه بوده 

من از وقتی کم کم شروع کردم به شناختن خودم نوشتن کنارم بود 

گاهی ساکت شدم 

گاهی تو دفترم برای خودم نوشتم 

گاهی تند رفتم 

۲۰۰۰ روز خیلیه نه ؟ 

حس عجیبی داره 

اینکه دو تا هزار روز گذشته 

جالب تر اینه که نمیدونم ۲۰۰۰ آینده کجام و چیکار میکنم 

این حس علاقه به ادامه دادن 

این ندونستن 

حس عجیبیه 

ولی دوسش دارم 

با همه پستی بلندیاش 

با همه اتفاقاش 

حرفا نگاه ها 

اینجا برای من یه وبلاگ معمولی نبوده پناهگاهم بوده همیشه حتی اگه حس امن بودن نداشتم 

امسال قراره اتفاق های عجیب غریب زیادی بیفته 

من تا اینجا تصمیم های عجیب غریب خوبی گرفتم 

ولی از این لحظه به بعد قراره عجیب تر از همیشه بگذره 

 

  • ۰۳ تیر ۰۱ ، ۰۷:۴۵

من آدم خواب دیدنای زیاد نیستم 

دیشب طولانی خواب دیدم 

اولش خواب دیدم با یه سری از دوستامو یه سری آدم غریبه سر یه کلاس شبیه کلاس درس دانشگاه بودیم

یه درس عمومی که ادبیات بود به گمونم 

استاده تهش داشت یه چیزی توضیح میداد یکی از دوستای من گف اینو مینوشتین بهتر یاد میگرفتیم یهو کفششو دراورد مستقیم پرتش کرد و محکم خورد  رو سینه دوست من و من دردشو حس کردم اما نمیتونستم حرفی بزنم 

سر کلاس یه نفر اومد پیشم که نمیشناختمش اما بودنش آزارم میداد 

حس میکردم انگار میخوام ازش فرار کنم 

صندلیمو کشوندم اونطرف تر ولی استرس داشتم 

فیفی سگ منه 

یه حیوون خونگی کوچولو که من با تمام وجودم دوستش دارمو مراقبشم 

تو خواب دیدم که از ارتفاع افتاد 

صداشو شنیدم 

بدو بدو رفتم پایین تکون نمیخورد 

درد رو و غم رو تو عمق وجودم حس میکردم 

 

من دیروز شدید ترین شوک عصبی زندگیم رو گذروندم 

اونقدر ترسیدم که پاهام شروع کرد به لرزیدن و انقدر شدید سد که نمیتونستم وایسم افتادم دستام شروع به لرزیدن کرد و نمیتونستم نفس بکشم 

و هر لحظه منتظر بودم وارد فاز تشنج و بیهوشی بشم 

بابا ترسید 

خیلی ترسید 

من هیچوقت تا حالا ندیده بودم بابا انقدر مستاصل بشه 

فکرشم نمیکردم انقدر یهو هول بشه 

ولی بغلم کرد و سعی میکرد آرومم کنه تا خوب بشم 

من واقعا ناخواسته میلرزیدم و همه تلاشمو برای نفس کشیدن میکردم 

طولانی ترین شوک عصبی زندگیم مث برق گرفتگی بود با این تفاوت که من حس فلج بودن داشتم

تا چند ساعت دستامو حس نمیکردم 

و واقعا ترسناک بود 

بعدش به این فکر کردم که اگه دیگه نمیتونستم صحبت کنم 

یا حرکت کنم 

یا یه قسمت از سیستم عصبی مغزم دچار آسیب میشد چیکار میکردم 

چطور ادامه میدادم 

من همیشه شرایط روحیمو جسمی نشون دادم 

مثلا یهو نفس کم میارم 

یهو تپش قلب میگیرم 

ولی این بدترینش بود 

دست خودم نبود 

ولی واقعا ترسیده بودم 

 

تا چندین ساعت بعدش احساس ضعف داشتم 

 

پس حق میدم که ذهنم انقدر خواب های بد ببینه 

 

راستش من به جایی رسیده بودم که خودمو برا افتادن خمپاره وسط شادیام آماده کنم 

اینو وقتی یکی اسممو صدا میزد و من کل وجودم یهو پر میشد از اضطراب تجربه کردم 

 

خیلی سنگین بود  برام 

خیلی 

 

 

  • ۰۱ تیر ۰۱ ، ۰۷:۰۲