ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۷ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

دیشب داشتم به نسترن میگفتم 

این شرایط برای منی که تقریبا شخصیت به شدت درونگرایی دارمو از جمعیت و شلوغی گریزونم اصلا چیز راحتی نیست 

اما دیدن کلی آدم تو محوطه و راهرو و آشپزخونه و کلی دمپایی دم هر اتاق بعد دو سال مثل اینه که زندگی دوباره به حرکت افتاده باشه و صدای حرکتش رو ریل شنیده بشه 

درست شبیه اینه یعد دو سال همه چی از یخ زدن نجات پیدا کرده باشه 

خلاصه که استثناعن دیشب صدای جیغوداد بچه ها و سروصداشون اذیتم نکرد چون مدتها بود که نشنیده بودمش 

اینکه اکیپ اکیپ اسپیکر به دست برقصن 

خوشحال باشن 

همدیگه رو بغل کنن 

و ماسک نزنن :) 

حقیقتا ازینکه جلوی دانشگاه هم آدم دیدم هم کلی ماشین پارک کرده بود هم خوشحال بودم 

زندگی داره بر میگرده به روند طبیعیش .

و این منو که یکمم تو فصل های سرد سال دچار رخوت میشم بیستر عاشق بهار میکنه 

پسر باورم نمیشه همه چی داره اوکی میشه 

دیروز دو تا خبر خوبم شنیدم 

یکیش این بود مدیر گروه هاپومون قراره که دو تا از بخشارو بیخیال ش و خب این ینی زودتر تموم کردنم هورا ! 

دومیشم اینکه اون پسره قراره زودتر بره و خب باز هم هورا 

دیشبم یه چیزی برا خودم خریدم بابت پوشیدن اونم ذوق دارم

و اینکه بچه بخاطر کارورزی های من بیخیال دور همیاشون شدن و اعتراف میکنم این اولین باره که جمعی بخاطرم کاری میکنه :) 

جمع های قبلی که حقیقتا تخمی بودن! 

بعدم اینکه اردیبخشت قراره بریم مسافرت و باز من خوشحال ترینم 

اگه بشه امسال هر ماهشو دو روز سه روز سعی میکنم برم در دامان پاک و مقدس طبیعت چون واقعا تا مدتها اروم نگهم میداره و نمیذاره زیاد درگیر زندگی و اتفاقا و آدمای گشنگش بشم 

بعدم اینکه یه سری پلن دارم برا اونام ذوق دارم 

مامان همش میگه صبر کن سختیاتو دووم بیار دیگه قراره راحت بشی 

و خب اره راست میگه تمومه چند ماه دیگه 

بعدم اینکه قراره قاب سفارش بدم برا گوشیم و این اندازه جوراب و دفتر و اینا خوشالم میکنه :) 

دیگه کلا این فصل سسکی و جاذابو میدوستم هر چی که هس دلبره 

و خب کلا خبرا همین بود :)

دیگه فعلا با هدنرسا سروکله بزنم 

یکم با بچه ها وخ بگذرونم 

بیرون برم 

و همین دیگه 

ماچ و بوسه به کله تک تکتون 

 

  • ۱۹ فروردين ۰۱ ، ۰۸:۴۱

بهش میگم برای من وختی دستمو مشت میکنم دور دست یه نفر ینی مراقبشم 

به گمونم مراقبت از دوست داشتن سخت تر باشه

مراقبمی؟ دردت بجونم 

 

  • ۱۸ فروردين ۰۱ ، ۰۹:۲۸

چرا همه چی تموم نمیشه ؟ 

من دارم مچاله میشم :( 

من واقعا دیگه نمیکشم 

واقعا دلم میخواد بزنم زیر گریه 

واقعا دارم منفجر میشم 

واقعا دارم خفه میشم 

واقعا دارم نمیتونم 

و احساس خفگی تخمی ای تو گلوم دارم 

وای اعصابم هیچوقت انقدر خورد نبوده و هیچوقت انقدر سعی نکردم خودمو کنترل کنم 

نمیخوام 

دلم داره میپوکه 

  • ۱۶ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۱۳

خدای مهربونها 

خدای کهکشونها 

خدا جونم 

پس کی این زندگی سگی سه و نیم نصف شب خوابگاه رسیدنو این همه وسیله رو سه طبقه جابجا کردن تموم میشه ؟ 

خدای عزیزم من غر نمیزنم فقط خستم ازینکه باید سه ساعت دیگه پاشم برم بیمارستان شیفت بدم در حالی که حتی جای خوابیدنم تو این سگدونی که اسمشو گذاشتن خوابگاه مشخص نیست 

خدای مهربونم 

خدای عزیزدلم 

دوریو یه ور دلم میذارم این اوضاع خر تو خر دانشگاه کیریمم یه ور دم نمیزنم قبول تحمل میکنم که بعد ها قدر دونه به دونه چیزایی که دارمو بدونم 

اما الحق والانصاف این رسمش نیس من با گردن گرفتگیو کتفوکول درد دار نخوابیده پاشم برم 

بعد اینا همه به کنار یه دوش چیه دیگه اونم نگرفتم 

بابااا دوش ؟ برا آب آوردن باید سه طبقه برم پایین 

و غذامم مشخص نیس 

حقیقتا تخمی تر ازین شرایط من تو زندگیم علی رغم تجارب بسیارم نداشتم 

ینی حقوق اولیه یه بشر چیه ؟ من هموناام ندارم

و خستم

دلم خونه خودمو میخواد 

وسایل خودم 

آرامش خودم 

یار خودم 

ازین زیست اجتماعی اجباری که همش تخصیر اون مدیرگروه بی همه چیزمونه متنفرم 

در جریانی؟ 

من واقعا حالم داره از همه چی بهم میخوره ولی نمیتونم شرایطو بالا بیارم .

  • ۱۶ فروردين ۰۱ ، ۰۴:۳۸

دیشب آخر شب تصادف کردیم 

اصلا دلم نمیخواست شب آخر بودنم اینجوری بشه 

دلم اندازه همه آسمون شب گرفته بود که دارم میرمو اونجوری شد 

همش حس میکردم بخاطر منه 

حس میکردم تخصیر من بود 

شاید ریشش برمیگرده به اینکه هر اتفاقی میفته بابا میندازه گردن من 

حتی اگه من هیچ نقشی تو تصمیم گیریشم نداشته باشم 

اما خب آخر شب که دیگه همه چی جم شد بهم گفت انقدر سخت نگیرم

من هیچ جای زندگیم رو یه سری چیزا نتونستم سخت نگیرم 

  • ۱۵ فروردين ۰۱ ، ۰۸:۲۸

خودت را درون آغوشم رها کن ، محکم تو را خواهم گرفت . آنچنان محکم که گویی با رفتنت ، جان از تنم خواهد رفت . خودت را درون آغوشم رها کن و باز جدا شو و دوباره به آغوشم بازگرد . چنان نفسی که نباید حبس شود . باید برود و دوباره بیاید . 

خودت را درون آغوشم رها کن ، تا هر بار مزه کنم این طعم فراموش شدنی را .

بگذار چنان ماهیانی که حافظه ندارند ، از خاطر بازوانم بیرون شوی و دوباره باز آیی.

خودت را درون آغوشم رها کن ولی نمان . بگذار من و تنهایی ، تورا به یک اندازه داشته باشیم . آدمی زاد وقتی طعم تنهایی را نچشیده باشد ، آغوش به زبانش کمتر مزه میکند و وقتی درون آغوش غرق شود ، دلش برای تنهایی تنگ میشود .

آن کس که دلش برای آغوش تنگ شود ، غمگین است ولی آن کس که دلش برای تنهایی تنگ شود  ، خشمگین .

خودت را درون آغوشم رها کن و هر بار به چشمانم خیره شو تا یقین را در اعماقشان پیدا کنم . یقین به اینکه همیشه آغوش من به تو باز است . همان جای همیشگی . نکند دلت بلرزد . با خیال راحت خودت را رها کن و بدان که تو را محکم خواهم گرفت .

 

 

  • ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۲۸

دوستم دیروز موقع برگشت خیلی جدی به من گفت تو شبیه پسرهایی 

گفت اصلا ناز نداری 

و اصلا شبیه دختر ها نیستی 

من در حالی که قند ها در دلم آب میشد 

به وقت هایی فکر کردم که بنزین زدن و پنچرگیری یاد میگرفتم و پدرم هر بار که حتی نیتش را میکرد به از پس کاری برنیامدنم فکر هم بکند چند برابر سخت ترش را انتخاب میکردم و به اون نشان میدادم که ببین من تنهایی از پس این یکی هم برمی آیم 

کلا این سر خود بودن و سرکش بودن بود که به پدرم میفهماند خوبم و مشکلی ندارم و همه چیز عادیست و درست سر جایش 

ازین آدم های چهار زانو کف چمن نم دار نشستن و پیتزا خوردن

بعد شروع کردم ته مانده هرچه از دختر بودنم مانده بود گفتم 

مثلا من ریمل میزنم 

مثلا من هنوز هم اگر جز خودم کسی در ماشین باشد به سرعت بالای ۱۴۰ واکنش نشان میدهم و یواش تر برو میگویم 

مثلا من هنوز خوراکی که میخوریم حواسم به همه است

مثلا من مراقب همه هستم 

مثلا من هنوز هم به بعضی چیزها اهمیت میدهم .‌

  • ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۰۶:۵۶

من فقط کارای اشتباه رو درست انجام میدم 

انصافا هم تمیز درمیاد :) 

  • ۱۲ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۱۰

بذارید اعتراف کنم که به هرچی فکر کردم برام اتفاق افتاده 

فکر فقط فکر 

مثلا به این فکر کردم فلان آدم تو فلان موقعیت چه حسی داره

قضاوتم نه 

فکر فقط فکر 

و دنیا دقیقا طوری چرخیده که الان جای اون آدمه ام و نمیدونم چه گهی باید بخورم 

ولی خب همونطور که گفتم دیگه هیچی برام مهم نیست 

حقیقتا هیچی 

 

  • ۰۸ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۴۴

حس میکنم پارسال به دورترین جای ممکن پرت شده 

هیچی ازش یادم نمیاد 

از چیزایی که آزارم میداد 

واقعا این حس بی خیالیو خیلی دوس دارم 

همه چی به تخممه 

جز خودم :)

 

راستی یه چیزی بحث لیاقت بود خواستم بگم مرسی بهم نشون دادی لیاقتت در حد کی بود :) 

 

 گاهی از خودم میترسم

واقعا دارم عجیب از پس همه این گه کاریا بر میام 

 

میتونم هرکاری دلم میخواد بکنم ساکت ، وحشی 

 

  • ۰۸ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۳۶