ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۳۴ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

شاید اون روزی که بهم یه پک سیگار تعارف کرد باید قبول میکردم تا حالا تو سرمای غروبای بارونی یه پناهگاه داشته باشم 

بهش میگم چیه چته میخوای بازم به موندن کنار آدمایی که تا سراغشون نری حتی نمیفهمن وجود داری ادامه بدی و اون مقصر اشوان گوش میده و میدونه حق با منه 

میدونه اگه منتظر بمونه هیچوقت کسی سراغشو نمیگیره 

یهذجماعت مسخره منفعت طلب که تا سودی براشون نداشته باشی آدمم حسابت نمیکنن 

هی حالا بگو مهم نیس 

چته پس چرا همش دلت میگیره 

اصن چرا اینا باید تو یه جایی مث اینجایی که واسه هیشکی مهم  نیست نوشتت بشه 

:(

چرا اینطورین آخت ...

من که کاری به کارشون ندارن 

و حقیقت تلخیش دقیقا همین جا حس میشه 

شبیه خواندن یک رمان قدیمی رازآلود 

شبیه ترس از صدای بالای پشت بام 

شبیه درد سرمای یخبندان فردای یک شب برفی

شبیه صدای سگ های گرسنه روی تپه

شبیه جسد له شده گربه وسط جاده 

شبیه گودی چشم های بی حس شده از طردشدگی مزمن 

شبیه نگاه تحقیرآمیز آدم ها

شبیه آهنگ بی کلام پرازدرد 

شبیه حس سنگینی تنی منزجر

شبیه درد از دست دادن 

شبیه مچاله شدگی در لحظه 

شبیه جای خنجر کلمه ها 

شبیه سردی نگاه 

شبیه من به عنوان دخترکی مانده در گندم زار نزدیک خانه 


گاهی عجیب یاد آدم هایی میفتم که سالهاست ناگهانی محو شده اند از نگاه و یاد من 

آدم هایی که گاهی اسمشان هم نمیدانستم اما هنوز ممکن است خیلی اتفاقی به یاد بیاورمشان 

یا در کودکیم یا کمی بزرگ تر که شدم 

در همین بیان 

در اطرافم 

و حتی جایی ناشناس شبیه مترو 

مثلا او کسی بود که وقتی بچه بودم بعد از کلاس ما کلاس داشت از من هم کوچکتر بود اما با این حال از حضورش خجالت میکشیدم 

یا مثلا ناگهانی رفتن او ... یکهو همه نوشته هایم زنده میشود 

یا مثلا پریسا اولین وبلاگی که میخواندمش 

مثلا همان تخس کلاسمان 

چقدر من سر کلاس خجالت میکشیدم 

میدانم ازین نوشته هیچ چیزش را نمیدانی 

یک روز مینشینم همه را برایت تعریف میکنم 

همه بلا هایی که سرم امده و حتی نمیخواهم به یاد بیاورم 

مثلا دلم برای همه ان دوران تنگ شده 

برای همه چیزش

این شب ها که نمیدانی یکهو زیر اوار همه چیز خفه میشوم 

حداقل هنوز ته خواسته ام این است کاش یک نفر از ته دلش دلتنگم میشد واقعی 

از ته ته دلش 

چه فایده ساکت میشوم با جمله های همیشگی خودم را قانع میکنم 

که باید جمع کنم و بروم جایی که دلیل داشته باشم 

باور چیز سختیست 

داشتنش تغییرش و به وجود اوردتش 

و منی که غرق در سکوت اتاق تاریکی میشوم که به کمدش تکیه دادم و دارم تارای قصه را قانع میکنم سر چیزی که حتی خودم نمیدانم 

گیر کردم بین همه چیزهایی که انگار وجود ندارد 

فکرش را بکن مسخره ترین حالت ممکن است این تاثیر پذیری از محیط اطراف و آدم هایی که عمیقا در نقش اشتباهیشان فرو رفته اند 

و منی که تنهایی رخنه کرده در ریشه جانم 

حوصلم سر رفته ...

میگوید وقتی باردار بوده آنقدر نفرین کرده که دلش برای دختر خانواده میسوزد 

نمیداند دختر خانواده اصلا خواهر شوهر ندارد و این فکر ها تنها زندگی خودش را دربرمیگیرد

نمیدانم چرا انقدر به حرف های بقیه و تاثیرش توجه میکنید 

اینها همه باعث دوری و دعوا و درگیری و فشار و صرف انرژی بیخود میشود 

حرف زیاد است انقدر زیاد که نشود برایش هیچ حدی در نظر گرفت 

نمیشود هم ندارد فقط باید عین رودخانه عبور کرد و گذشت 

زلال بودن تنها فایده اش برای خودتان است کینه قلب را سنگین میکند سردرد میاورد و به تبع انتقام 

زندگی خودتان را بهتر کنید قطعا اگر زندگی رو به رشدی ندارید تنها مقصر خود خودتان هستید 

امدم بنویسم یادمان باشد برای دنیا خوبی بفرستیم حتی در حد ارزوی ارامش در رابطه حتی اندازه ارزوی حال خوب و یک لبخند واقعی 

درست است در دنیا فقط بد نبودن کافی نیست و باید خوب بود اما خواهش میکنم به کسی بدی هم نکنید کاری به کار کسی نداشته باشید هیچ کاری  

پشت سر کسی حرف نزنید حتی خوبیش را نگویید 

زندگی هرکس متعلق به اوست مال اوست و شما هیچ حق اظهار نظر در هیچ یک از موضوعات زندگی هیچ ادمی را ندارید 

قضاوت نکنید از روی چیزی که حتی با چشمانتان میبینید 

و برداشت نکنید داستان بافی توهم و خیال است 

در نهایت همه حرف هایم را خلاصه میکنم در یک فعل    بگذرید.

تعطیلات فقط به فیلم دیدن میچسبه 
کم پیش میاد فیلمی پیشنهاد بدم چه توی وبلاگم چه به دوستام 
اعتقادم اینه خوب یا بد بودن هر فیلم کاملا سلیقه ای و وابسته به برداشت و نگاه هر آدم داره 
من دوسش داشتم همین 

دم غروب  موهایم را شانه میکنم  میبافم دامن میپوشم چای دارچین دم میکنم و مینشینم انار دانه میکنم رژ لب قرمز را بر میدارم به دختر توی آینه چشمک میزنم و به این فکر میکنم چند ماه اینده چه میشود 

هوس نیمکت وسط شهر کتاب روبه روی خانه از قلبم جدا نمیشود دلم آکاردئون میخواهد و راه رفتن راه رفتن و نشستن بالای همان عمارتی که روی پله هایش تنهایی مینشینم و به درخت های قدیمی خیابان نگاه میکنم 

دلم سیب زمینی های کافه خودمان را میخواهد 

 بوی ملایم عطرت مانده 

من در بعضی لحظه های زندگیم مانده ام     گیر کردم در بعضی اتفاق ها 

دلیل ادامه باشد شاید 

 دفعه بعد که مهرداد در ونک والس تهران زد در جا دستت را میگیرم و همان جا بغلت میچرخم


فقط نمیدانم چرا انقدر دوری ...

گاهی اونقدر از درون سرد میشی که هوای سرد و دمای پایین نمیتونه کاری کنه سردت بشه 
زندگی بین آدمایی که هیچ درکی از وجود یه آدم ندارن سخته 
سخت تر اینه که بین کسایی باشی که نه علاقه ای به دونستن دارن نه تغییر و نه حتی فکر کردن 
میدونی این حجم از انسانیت ستیزی توی تاریخ بی سابقه بوده 
یه لحظه به دغدغه های مسخره دوروبریات فکر کن همه چی میاد دستت 
این همه فشار 
کاش این همه انرژی برای سر تو زندگی بقیه کردن رو بذارید رو بهتر شدن شخصیت خودتون