ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۳۴ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

چقدر دلم میخواست زنگ بزنی و باهام حرف بزنی ..

نمیدونم لابد سخته از همه آدما دل بریدن بالاخره هرچیم باشه تهش ادمه 

کی میدونه شبا تو خودت مچاله میشی 

کی به فکر اینه شبا قلبت سنگین میشه و درد میگیره 

میدونی من شبیه اون ماهیم که تو تنگش گریه میکرد تا بتونه تو اشکاش زنده بمونه 

نمیدونی ...

نه که نتونی نمیخوای عزیزدلم 

آخ که چقدر عزیزدلمی ...

اره من دلم میخواد بغلت کنم و کنار گردنت نفس بکشم همینقدر نزدیک 

همینقدری که بغضم بگیره و بزنم زیر گریه 

یادته؟ دختر قصه و دلتنگیای همیشگیش

اره من سکوت میکنم و اونقدر منطقی به نظر میام که کسی باورش نمیشه من بیست سالمه  اما تو میدونی من چقدر گاهی خالی میشم از همه چیز و گاهی چقدر پر میشم از همه چی

میدونی چیه ؟ تو شبیه خودتی 

شبیه خود خودت 

میفهمی که چی میگم ؟

اگه از تمام زندگیت چیزی بهم بخوای بگی که همیشه به یاد داشته باشم چی میگی ؟ 

امروز دست خودم را گرفتم بردم سینما برایش پاپکورن پنیری خریدم و مراقبش بودم بعد از مدتها برایش ریمل زدم و همان رژلب خوشبوی مورد علاقه اش


یک بار توی مترو بغل دستیم به من گفت بلدی لاک بزنی گلفتم اوهوم لاکش را از کیقش دراورد دستم داد!

پایه چندتا چندتا خریدن و مشت مشت چسیلا پنیری خوردن من تو بودی 

به این میگن استحکام پایه های رفاقت !

# مهربون