ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۳۴ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

اگر در مد و فشن و طراحی لباس دستی داشتم قطعا برای تمامی طرح هایم زنان سرپرست خانوار و بچه های کار و کارگران را به عنوان مدل انتخاب میکردم 

قطعا آنها ساده ترین و واقعی ترین چهره را به همه دنیا نشان میدهند 

شبیه ترین به درونشان ...

مثلا یک دوست عاشق عکاسی و خلاق داشتم که هروقت میگفتم برویم فلان جای خوشگل شهر عکاسی دستم را محکم تر میگرفت 

مثلا از همان عکس هایی میگرفتیم که دوست دارم 

ادیتش را هم وقتی توی اتاقم نشستیم چای هلی که خودم دم کردم میخوریم انجام بدهیم 

مثلا وقتی هوا سرد است جای غر زدن بگوید این برگ ها که همه جا هست بیا برویم یک جایی که برگ های قرمز دارد عکس بگیریم 

یا مثلا همان محوطه کوچک نزدیک خانه که مخوف به نظر میاید اما دنج 

همیشه توی کیفش ویفر شکلاتی داشته باشد و احتمالا بداند وقتی دست هایمان بعد از ان همه شات یخ کرده هیچ چیز اندازه ویفر شکلاتی له شده ته کیف نمیتواند برق چشمانم را روشن کند و وقتی از سر شدن و گرسنگی و ناخن های کوتاه خودش برایم بازش میکند 

بعد مثلا اخر کار که خسته شدیم بگوید اخر هفته دو تا جا برای تور فلان جا خالی مانده گفتم ما هستیم پرش کنیم 

بعد هم بشود جلویش به زمین و زمان فحش داد گاهی 

یا مثلا نیست جای خالیش را حس کنم

و بیشتر از قیافه اش صدایش یادم مانده باشد عمیق در عمق مغزم

و اینکه سه شنبه ها با من به سینما بیاید و بعد از سینما در سرما بعد از ان همه پفک برایم بستنی حافظ بگیرد و تا ته خیابان تختی هی از فیلم بگوید و وجه اشتراک های فلان نقش با من و هی بستنی بخوریم 

و درست همانی باشد که موهایم را حالت میدهد و با اینکه ارایش بلد نیستم ارایش های گه گاهم برایش تکراری نشود

دقیقا همانی که ته واگن اخر در مترو تا ته تجریش کف زمین چهارزانو کنارم مینشیند و اصلا برایش مهم نیست تمام ویفر دستم خورد شده روی مقنعه مشکی که نخش در رفته و گشاد شده و هی می افتد 

پارک سر دانشگاهمان گربه های تپل دارد ازین هایی که میشود تا دم غروب نازشان کرد بعد هم روی پل می ایستم به صدای اب گوش میدهم 

و به اینکه ازین دوست ها ندارم فکر میکنم...

وقتی داشت آکاردئون میزد بهش گفتم میشه گوله برفی و اون وسط آهنگ شروع کرد برام گوله برفی زدن 
و من اونقدر ذوق داشتم که تو باد با موهای باز میچرخیدم و زندگی میکردم 
اون انقدر خوبه که میشه باهاش نتای لحظه به لحظه زندگیو لمس کرد 
و من همچنان ذوقشو ته دلم نگه میدارم

و هیچ کدام از نوشته های او از برای من نبوده و نیست

تهش تو میمانی و درد پریودت و آدم هایی که محبتشان برای هیچکس نیست 

بیاید باهم گپ بزنیم 

از هر چیزی که دوست دارید 

که دغدغتونه 

که دلتونو گرفته

یا حالتونو خوب میکنه 

هر چیزی 

بیاید باهم گپ بزنیم 

امشب بعد از پناه بردن به شهر کتاب البوم نوازنده های مورد علاقه ام را سفارش دادم و حالا میتوانم توی تمام جاده با همه وجودم تمام نت هایش را لمس کنم ...

یکی نوشته های گذشتمو خونده ...

مهم نیست اینو از کپی کردنش فهمیدم


منو برد به اولین عاشقانه های ساده دختر قصه ...

دختر قصه ای که از ته قلبش مینوشت و اولین تجربه هاشو میگذروند 

اره من عاشق شدم 

برای عشقم نوشتم 

و همون قدر ساده ادامه دادم 

حالا روزها گذشته ...

میفهمی ؟ کلی شبانه روز 

کلی ساعت 

کلی اتفاق 

اما من هنوزم آدم همون نوشته هام ...

همون کلمه ها 

تو چی ؟ تو همون ادم هستی ؟ 

تو همونی ؟ 

ادم همون حرفا همون نوشته ها همون حسا همونی هنوز ؟ 

چیزی که عوض شد اطرافم بود من برا تارا موندن جنگیدم دیدی چقدر جون کندم ؟ 

ندیدی ..  واست مهم نبود 

نمیدونم 

لابد با خودت میگی اینم دیوونه شد 

اره من خستم از منطقی بودن 

از منطقی که تو حتی باورش نداری از جدال از بحث 

دلم از همون رویاها میخواد دیدی؟ حتی تصورشم برام ارزو شده 

روزی چند تا آدم به نقطه ای که من رسیدم میرسن ؟ چه اهمیتی داره ... هیچی 

بهم میگه ول کردن آدما کار راحتیه 

مصمم بهش میگم اصلا اینطور نیست و دارم بارها و بارها راحت کنار گذاشته شدن خودمو به یاد میارم ...

قرا نیست همه دوست داشته باشن 
قرار نیست هیشکی دوست داشته باشه 
هیشکی هیچ جا هیچوقت 
هیشکی نمیدونه کتاب گذاشتم ته ساکم تا ته شبای تنهایی خوابگاه حالیم نشه چقدر دورم 
هیشکی هم نمیدونه آخر شبا تو تاریکی اتاق تکیه میدم به کمد و گریم میگیره 
اره من تنهام 
میدونی از تنهایی نیست برعکس از ادماست 
هستن اما انگار همشون اومدن تا مقابلت وایسن 
انگار بودنشون تماام انرژیتو میگیره 
مهم نیست من چی میخوام نه ؟ 
شهر کتاب اینجا تنها پناهگاهمه ساعتها میرم عین چی چشم میدوزم به تک تک کتابای طبقه پایینش 
میشینم به خالی بودنش نگاه میکنم و نمیرم تا تاریک بشه و سردم بشه 
اونجا کسی کاری به کارم نداره 
میدونی من خستم از همه اما بر خلاف گذشته نه دلم سفر میخواد نه فرار و رفتن برعکس میخوام بمونم وسط قضیه 
سه شنبه ها تنهایی میرم سینما همیشه میرم دیگه تا هستم همیشه میرم تنها 
تو که برات مهم نیست هست ؟ نیست 
دیگه از سر من گذشت ... هیچوقت تجربه نکردم 
تو سرما بغل نشدیم کسی گرمی دستاشو با ما شریک نشد 
بنظرت مهمه ؟ اره لابد مهمه که نسل بشر تا منو تو کش اومد دیگه 
من همیشه زمستونا دستم خشک میشد و اونقدر یخ که سر بشه و دردشو بعدترش حس کنم 
نمیدونم من همیشه تو سرما حس میکردم بیشتر از همیشه ته کشیدم 
دلم واس اینجا تنگ میشه 
اما کولمو جمع میکنم و از شهر میرم
میرم یه جا که گربه هاش تپل باشن و بشینن بغلم تا نازشون کنم 
میرم یه جا که سیب زمینیارو با پوست بپزن و روش کنجد بپاشن 
جایی که اونقدر راه برم تا پاهام تاول بزنه 
و جایی که ندونم دلیل بغضم چیه ..
دوست دارم 
امضا تارا