ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

برای ما ...

اومدم بگم که برای ما دعا های قشنگ قشنگ بکنید

که حال دلمون خوب تر باشه 

که روز به روز قوی تر باشیم 

و کنار هم از پس هر چیزی بربیایم 

اومدم بنپیسم که پر از حس خوبم 

پر از اطمینان 

من به تصمیمم اطمینان دارم :) 

امروز که جواب آزمایشو باهم گرفتیم حس کردم آماده ام برای یه عمر کنارش ایستادن 

پیشش موندن 

محکم پشتش وایسادن 

بارها به دلم مراجعه کردم و هر بارش با تمام سلولای تنم با همه وجودم حس کردم میخوامشو آدم درست زندگی منه و هر جایی که بخوام پشتم میمونه و دوستم دارت و حواسش بهم هست 

دوست دارم یواشکی نگاش کنم 

یه جوری که انگار اصلا نمیدونه دیوانه وار عاشقشمو تو ذهنم هزار جور قصه رسیدن و خوشبخت شدن باهاشو تو ذهنو دلم ساختم 

درست شوق دختر ۱۶ ساله ای رو دارم که از شدت عشق ضربان قلبشو زیر گلوش حس میکنه و ساکت یه گوشه وایستاده 

حس میکنم دوباره دارم زندگی میکنم 

معجزه زندگی منه 

نجات دهندم بوده 

و امروز وقتی گفت دردت و گیانم نازارم با تمام وجودم حس کردم خ‌شبخت ترین دختر اون کلاس 

خوشبخت ترین دختر این طهرون 

و خوشبخت ترین دختر دنیام

...

بماند به یادگار از نهم بهمن یک هزارو چهارصدو دو 

 

الان که دارم معمای معین گوش میدمو خوشحالم که از فضای مجازی خیلی ریز دورتر شدم و حالم بهتره به این فکر میکنم چقدر ادم مغزش میتونه بازیش بده 

قبلنا اینجوری بودم که مثلا اگه یکی بهم میگفت تو خیلی لو لولی که فلان اهنگو گوش میدی واقعا مغزم درگیر این میشد که مثلا نکنه راس میگه نکنه من واقعا خیلی پایینم 

الان اینطوریم که میگم من ریدم تو مغزتو سلیقتو تک تک اهنگایی که گوش میدی 

بعد با ارامش به ادامه اهنگم میپردازم 

ینی واقعنا تروما برام محسوب میشد 

الان چنان اتکی میزنم به هیکل و سرتا پای یارو که دیگه وجود خارجی برام نداشته باشه در کسری از ثانیه میتونم به بودونبود ادما خاتمه بدم 

خوشوم میا ازین سبک شخصیت درونم 

والا گذشت اون تارای مهربون گوگولی خوب خوش مشرب 

چند روز پیش که به دوست دوران دبیرستانم که اومده بود خونمون گفتم یادته اون موقع ها وبلاگ داشتم 

گفت اره 

گفتم هنوزم دارم و توش مینویسم 

با یه قیافه تو هم رفته ای با کلی تعحب و تهوع برگشت گفت کسی میخونتت اصن 

گفتم مگه برا خوندن کسی مینویسم من 

ما از همون اول کلا باهم فرق داشتیم 

مثلا من یه ادم درونگرای ساکت عمیق بودم اون یه موجود به ششششدت برونگرا که همش حرف میزنه و قبلش هیچ فکری نمیکنه و ازین صحبتا ولی خب من یاد گرفتم دیگه آدمارو همونطوری که هستن بپذیرم حالا قضاوتشونم میکنما اصلا ازین تایپای چسی هر کی یه حوریه پس حق داره نیستم اتفاقا خیلیم به نظرم راحب اون ادم پایبندمو معتقدم کم پیش میاد حسم راحب کسی اشتباه کنه 

این تا حدیه که من چند تا تارای درون دارم که گاهی یکی انقدر محکم اون یکی رو محکوم و تحقیر میکنه که یکی دیگشون میاد التماسش میکنه تحقیرش نکنه 

ینی همزمان یه قسمت از من از من عصبانیه یه قسمت مراقبشه یه قسمت ساکته یه قسمت شاکیه 

و خب احساس میکنم هندل کردن این همه خیلی برام سنگینه 

انقدر سنگین که گریم بگیره یا هیچ انرژی ای نداشته باشم صب پاشم 

یا همش یه چیزی تو سرم بگه تو هیچی نیستی هیچی بلد نیستی

میدونم کل اینستا پر شده از انرژی زنانه و باید مستقل باشی و بیزنس وومن خودت باشی و دستت تو جیبت باشه و بی نقص باشی و موفق باشی و پیشرفت کنی و مدام با خودت مقایسه بشی بهتر باش بهتر بهتر تر تر تر 

انقدر که دلم میخواد اینستارو تا ابد پرت کنم تو سطل زباله تاریخ و همین گوشه وبلاگ خاک خوردم بنویسم که اتفاقا هییییچ بنی بشری ام نیست بخونتش 

ولی خب لابد الان باید از قهوه صبحگاهی پاییز دلبز زردو نارنجیم لذت میبردمو درسمو میخوندمو مهربون بودمو تر تمیزو ارایش کرده و مرتبو عطر زده 

ولی خب نیستم 

انرژیشم ندارم 

و میدونمم این افسردگی تغییر فصل نیست این تاثیر کوشی تو زندگیمه 

این دقیقا تاثیر وصلوبند شدنم به این گوشی کوفتیه :((

خب طبق گفته های قبلیم اگر مگر بیان جایی شبیه به اینستا بود و میشد هایلایت درست کرد یه مجموعه ای درست میکردم از اگر مگر هام 

مثلا الان اگر یه خاورمیانه ای با دلار 120 تومن و سکه 120 ملیون نبودم 

لابد از اومدن پاییز ذوق همه وجودمو میگرفت 

لابد دلم میخواست بافتنی یاد بگیرم کالیگرافی یاد بگیرم چیزای جدید امتحان کنم 

لابد اگه مثلا یه دختری تو یکی از داهاتای آمریکا بودم دیگه لازم نبود دو سال دنبال مدرکم بدوام اصن مدرک لازم نداشتم 

میرفتم به گاو گوسفندای بابام میرسیدم ذوق چکمه ها و لباسامم میکردم 

والا بخدا اصنم نمیدونستم ایران کدوم جهنم دره و خراب شده ایه و چیه کیه و کجاست 

 

من این حجم از مقدس انگاری والدین تو فضای مجازیو اصلا درک نمیکنم 

یه قدم بیا جلو و گریه و آهوناله

انگار‌مثلا به زور این بچه رو کردن تو پاچه یارو که اره تو باید اینو با سختیو بدبختیو از شکم خودت زدنو از خودگذشتگیو کوفتو زهر مار بزرگ کنی 

بابا خودش بچه اورده 

هر کسی ام مسئولیت صفر تا صد هر غلطی که میکنه رو باید بپذیره دیگه

منتی سر کسی نیس

نه اون بچه نه جامعه

حالا یکی داره بهتر فراهم میکنه برا بچش 

یکی نداره خیلی غلط اضافه کرده نفهمه بچه زاییده نداره باید از شکم خودش بزنه اون بدبختو سیر کنه 

فهمش اصلا پیچیده نیست 

حالا هی ازین چرتو پرتا به زور بکنن تو پاچه ما کو گوش شنوا 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ شهریور ۰۴ ، ۱۶:۵۹

یه کانال باید بزنم 

بعد از سری بدبختی های کار داشتن با دانشگاه توش پست بذارم 

واقعا جالبن 

فکر کن مثلا تو خودت یه مدرک با هولوگرامو امضا و کوفت بدی دست دانشجو بعد بیای بهش بگی اع میخوای ترجمش کنی پول بده چون فرق میکنه ریزنمراتش!! 

بعد دوباره بگی اع خود دانشنامه ام میخوای ترجمه کنی بیا من مهر ترجمه بلامانع است بزنم و پول بگیری ! 

بعد دوباره بهش بگی برو برو وزارت بهداشت فرم تاییدیه پر کن 

خب حالا مدارک طرحت باید تایید شه که اونم خودمون دادیم بهت 

دو ماه کاری زمان میبره !! 

بعد حالا که شماره نامه فرستاده شد برا دانشگاهت دوباره برو دانشگاهت درخواست بده یه فاکینگ ملیون تومن بده  تایید مدارک ترجمه شدت !! 

نباید رید وسط این مسخره بازی؟ 

خودتون خودتونو تایید میکنید ؟ 

ناموسا فازتون چیه ؟ 

هنوزم تایید نشده ها سه هفته از درخواست من گذشته 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۰۴ ، ۰۹:۱۴

من زیباترین ورژنم رو شب خپاستگاریم دیدم ...

یه لباس سبز کردی پوشیدم که مال مادربزرگم بود 

تو یکی از سفرهاشون از سنندج سفارش داده بود اونجا براش بدوزن 

موهام رو خودم فر کردم یه سایه سبز زدم که با لباسم ست باشه رژلب قرمز همیشگیمو زدم و جلوی آیینه تو چشمام نگاه کردم 

و ازونجایی که درست قبل از رسیدن امیر و خونوادش تو خونه ما سر یه چیز خیلی چرت مامان و بابام بحثشون شد من گریه افتادم 

و هر چی سعی کردم پنهونش کنم وقتی امیرو دیدم زدم زیر گریه 

ما از اون شب هیچ عکسی نداریم جز یه دونه سلفی که من درحالی که چشمام پر از اشکه لبخند زدم 

دقیقا همون شب حس کردم میشه به این پسر برای یک عمر تکیه کرد ...

  • ۰ نظر
  • ۰۹ شهریور ۰۴ ، ۲۲:۴۰

اگه اینجام یه عنجوجک بازیایی مث اینستا داشت که مثلا میشد هایلایت درست کردو این صحبتا 

فرا تر ازین امکانات عصر یخبندانیش 

یه جایی درست میکردم که بنویسم مثلا من اگه تو شرایط دیگه ای بودم 

تو کشور دیگه ای بودم 

تو زمان دیگه ای بودم مثلا چیکار میکردم 

اینستا خیلی دیگه همه آشناان اصلا من احساس امنیت ندارم ازینکه ملت انقدر از عمق مغز من آگاه باشن 

کلا از خیلی وقت پیشا هم همین بودم 

حالا بجز امیر که من تک تک گره های مغزیمو تا نگم بهش باز نمیشه ولی خب کنترل مغزم خیلی کار سختیه 

قبلناام اینجا خیلی راحت تر از بقیه جاها مینوشتم 

اصن همین که میدونستم کسی قرار نیست بیاد قضاوتم کنه یا بگه اع تو فلان موقع فلان حرفو میزدی راحت بودم 

این موضوع به حدی حاد شده بود که من یه مدت یه پیج اینستا داشتم که فقط برا خودم پست میذاشتم 

هییییچ بنی بشری توش نبود 

ینی کاملا ایزوله 

الانم نمیدونم ملت چطور از جزئی ترین چیزای ممکن زندگیشون برا ما عکسو فیلم میذارن 

حالا جدیدنا میگن تو خودت انتخاب کردی اینجا باشی 

نمیخوام روحمو به سخره بگیرما 

ولی دارم تمام تلاشمو میکنم بهش از ته دلم اعتماد کنم که لابد یه چیزی اینجا داشته 

پس اوکی من میپذیرمت چون میدونم کهن و اصیلی 

امیدوارم اینارو بعدها یادت بیاد 

:) 

  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۰۴ ، ۱۱:۲۶

برا یه زمانی که یه جایی یه کسی از فکرش گذشت که آدمای اون نسل چرا فلان کارو نکردنو بهمان کارو کردن مینویسم 

حالا درسته که نوشته هام لابلای این همه اپ آتوآشغال و بی نهایت تا دیتا فضای مجازی گموگور میشه 

ولی حالا که نه آب هست نه برق هست نه اینترنت درستو حسابی هست 

نه جی پی اس کار میکنه نه دخلمون به خرجمون میخوره و دو ماه پیش این موقع جونمونو گذاشته بودیم کف دستمون و زیر بمب و موشکو کوفتو زهر مار داشتیم داروندارمونو ول میکردیمو میرفتیمو نمیدونستیم اصن برمیگردیم یا نه چی میشه اصن میگم اگه یه روزی یه جایی ازین تاریخ کثافت خواستید قضاوتمون کنید 

غلط اضافه نکنید بتمرگید سر جاتون که اگه خودتون بودید همین بدبختی بلکه خیلی بدترش میبود 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ مرداد ۰۴ ، ۰۹:۴۱

توی دنیای موازی به احتمال خیلی خیلی زیاد 

من یا یه گل فروشم 

یا یه شیرینی پزم 

و یا یه عکاس 

مسافرت میرم 

کار میکنم 

به اندازه کار و تلاشم پول درمیارم 

شباام دیگه خواب نمیبینم موشک از جلوی پنجره خونه داره رد میشه و همش نگران جون خودمو عزیزام نیستم 

احتمالا تو دنیای موازی همه چی بهتر داره میگذره 

برای تایید مدرکم هزار جا هزار تا ساختمون هزار تا درخواست لازم نیست 

تو هر مرحله نمیچاپن آدمو 

لازم نیست هررررکاری کنی که زنده بمونی 

ینی در حد بقا تو لازم نیست تلاش کنی 

ولی من این تاراام دوست دارم 

یادمه همیشه وختی همه چی سخت میشد یا به بن بست میرسیدیم به دوستم نهال که هم اتاقیم بود میگفتم نگران نباش درست داره پیش میره 

اگه راحت پیش میرفت باید شک میکردی 

ولی گمونم تو دنیای موازی همه چی راحت تره 

سینما پیرپسر پخش نمیکنه سه ساعت بدبختی ببینیم 

آهنگاشم راجب این چیزایی نیست که الان میشنویم 

خلاصه یه چیزایی الان سر جاش نیست 

ولی ما بازم ادامه میدیم :)

به صورت بهت زده آدمهای توی ماشین ها توی صف بنزین نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم کجای قصه ایستادم 

به گلدون تولدم روی تراس آب میدم و چشمامو میبندم و از ته دل ارزو میکنم وقتی برگشتیم همه چیز ختم به خیر شده باشه 

با خودم فکر میکنم توی نامعلوم ترین نقطه زندگیمم 

نمیدونم چی ممکنه پیش بیاد 

نمیدونم جامون امن هست یا نه 

جامون امن میمونه یا نه 

بعد از شیفت دوازده ساعته و چکوچونه زدن سر آف شدن حالا ساعتها تو صف بنزینیم 

و من چند شب متوالیه که خوب نخوابیدم 

به این فکر میکنم که ده لیتر چند کیلومتر قراره مارو دورتر بکنه 

به یه خواب اروم و بی دردسر فکر میکنم 

به اینکه قرار نبود ۲۷ سالگیم اینطوری شروع بشه 

خستم 

بند بند وجودم به امنیت و ارامش نیاز داره 

با هزار تا فکر تو سرم پلکامو باز نگه میدارم و به خط بنزین توی باک ماشین خیره میشم 

نمیدونم چی قراره بشه 

چی درسته 

ساعت سه و سیزده دیقه گذشته 

و احتمالا تا صبح تو صف بنزین باشیم 

اینترنت درستو حسابی ندارم

و احساس میکنم حالا

یه خاورمیانه ای جنگ زده آواره ام ...

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۰۴ ، ۰۳:۱۷