مدتهاست که ننوشتم ..
اومدم دیدم یه دختر خانومی به اسم دریا تقریبا ۷۰۰ امین نفری بوده که وبلاگمو فالو کرده و لیمو که حالا اونسر نقشه داره روزاشو میگذرونه برگشته
نمیدونم چطوری و چی شد که یهو چند نفری منو فالو کردن با اینکه نوشته بودم احتمالا آخرای اینجاست
حتی رفتم دکمه حذف وبلاگم زدم
حتی یه روز هم گذشت
اما آخراش رفتم کنسلش کردم پنج شیش ساعت که مونده بود
دیدم نه نوشتن تو یه پلتفرم دیگه اونقدرا جالبه
نه مثلا نوشتن تو کانال که قبلا امتحانش کردم
نه دوربینو دوست دارم که تو یوتیوپ از تجربه هام بذارم
نه اونقدر که فقط تو یه دفتر بنویسم
نمیدونم ولی یهویی دلم خواست اینجا یه پست طولانی بنویسم
چند روز پیش ینی اول فروردین که داشتم پیاده میرفتم پی یه کاری و همه جای طهرون خلوت بود و هوا بارونی خوب بود و من هی میتونستم اون هیوده دیقه باغ یاس پلی کنم و راه برم از دربند و تجریش و شریعتی و پاسدارانو اینسر اونسر تهران همش به این فکر میکردم که اگه توی دنیای موازی من یه شغل دیگه داشتم که میتونستیم با امیر کل عیدو تعطیل باشیمو بریم محله های طهرونو با اون برگه های طهرون گردی پیاده بگردیم چطوری بود
بعد دیدم وای من حتی خودمو تا بحال تو هیچ شغل دیگه ای تصور نکردم
دیدم انگار هیچی بلد نبودم
از وقتی چش باز کرمو خودمو شناختم همش تو بیمارستان بوده
شیفتی بوده
کارمندی بوده
اصن انگار جور دیگه ای بلد نیستم
بعد نگا کردم دیدم انگار بلد نیستم خودم برا خودم برنامه بریزم هدف گذاری کنم
دوست دارما
اما انگار بودن تو یه چارچوب برام شده عادت
بعد هی سعی کردم بخاطر بیارم آخرین باری که ایده ای به ذهنم رسید کی بود
دیدم گاهی انقدر درگیر این تکرار میشم که یادم میره هرروز برگای کوچولوی درخت توت تو حیاط بزرگترو سبزتر میشن
من خیلی درخت توت توی حیاطو دوست دارم
برام مثل بالاپایینای زندگیه
قشنگه
برگ میده
میوه میده
برگاش رنگی رنگی میشن
میفتن
باز دوباره زندست
حالا هر سال برا سبزه عید من نارنج میگیرمو دلخوشیم میشه آب دادن به این سبزه تا هر موقه جون داشته باشه
سال تحویل امسال هممون یه ور بودیم
من که یه دم سال تحویل یه مریض اینتوبه از اورژانس داشتم که خونوادش ول کردن رفتن سالشونو تحویل کردن
هر بارم که میرم بخش زنان زایمان بیشتر به احمق بودن آدما پی میبرم
هر چند دکتر وزیری میگه دختر تو انقدر وجودت ارامش داره که دست به نوزادا میزنی اروم میشن چون خیلی سنسیویتیشون بالاست و میفهمن
چون اکثرا مادراشون استرس دارن و بهم گفت امیدوارم وجودت همینقدر اروم باشه
و من ته دلم به این فکر میکردم که هیچوقت در خودم نمیبینم یه بچه بیگناهو بردارم بیارم تو این دنیا میون یه مشت جماعت فکاهی احمق بی هدف بی فایده !
خداروشکر که من لااقل تو سن پایین به این نتیجه رسیدم
شماام زودتر برسید