چند روز پیش
چند روز پیش که به دوست دوران دبیرستانم که اومده بود خونمون گفتم یادته اون موقع ها وبلاگ داشتم
گفت اره
گفتم هنوزم دارم و توش مینویسم
با یه قیافه تو هم رفته ای با کلی تعحب و تهوع برگشت گفت کسی میخونتت اصن
گفتم مگه برا خوندن کسی مینویسم من
ما از همون اول کلا باهم فرق داشتیم
مثلا من یه ادم درونگرای ساکت عمیق بودم اون یه موجود به ششششدت برونگرا که همش حرف میزنه و قبلش هیچ فکری نمیکنه و ازین صحبتا ولی خب من یاد گرفتم دیگه آدمارو همونطوری که هستن بپذیرم حالا قضاوتشونم میکنما اصلا ازین تایپای چسی هر کی یه حوریه پس حق داره نیستم اتفاقا خیلیم به نظرم راحب اون ادم پایبندمو معتقدم کم پیش میاد حسم راحب کسی اشتباه کنه
این تا حدیه که من چند تا تارای درون دارم که گاهی یکی انقدر محکم اون یکی رو محکوم و تحقیر میکنه که یکی دیگشون میاد التماسش میکنه تحقیرش نکنه
ینی همزمان یه قسمت از من از من عصبانیه یه قسمت مراقبشه یه قسمت ساکته یه قسمت شاکیه
و خب احساس میکنم هندل کردن این همه خیلی برام سنگینه
انقدر سنگین که گریم بگیره یا هیچ انرژی ای نداشته باشم صب پاشم
یا همش یه چیزی تو سرم بگه تو هیچی نیستی هیچی بلد نیستی
میدونم کل اینستا پر شده از انرژی زنانه و باید مستقل باشی و بیزنس وومن خودت باشی و دستت تو جیبت باشه و بی نقص باشی و موفق باشی و پیشرفت کنی و مدام با خودت مقایسه بشی بهتر باش بهتر بهتر تر تر تر
انقدر که دلم میخواد اینستارو تا ابد پرت کنم تو سطل زباله تاریخ و همین گوشه وبلاگ خاک خوردم بنویسم که اتفاقا هییییچ بنی بشری ام نیست بخونتش
ولی خب لابد الان باید از قهوه صبحگاهی پاییز دلبز زردو نارنجیم لذت میبردمو درسمو میخوندمو مهربون بودمو تر تمیزو ارایش کرده و مرتبو عطر زده
ولی خب نیستم
انرژیشم ندارم
و میدونمم این افسردگی تغییر فصل نیست این تاثیر کوشی تو زندگیمه
این دقیقا تاثیر وصلوبند شدنم به این گوشی کوفتیه :((
- ۰۴/۰۷/۲۳