ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۳۰ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

هوا کم کم تاریک میشه 

من یهو میزنم زیر گریه 

خسته از زیر چشم گودافتاده 

چشم پف کرده 

خسته از همه چی 

خسته از این همه بالا پایین شدن امید 

دیگه تصمیمی که بارها نصفه و نیمه گرفتم عملی میکنم 

برای همیشه ..

دیشب اونقدر حال روحیم بد شد که با حالت تهوع و سردرد شدیدو گریه بی وقفه خوابم برد 

صبح چشمام شدیدا میسوخت و همه تلاشمو کردم پف پلک بالای چشم هام رو با ریمل بیشتر کشیدن رو مژه هام بپوشونم 

و با چند تا سرفه سعی کنم صدای گرفتمو صاف کنم 

و خیلی رسا و با انرژی صحبت کنم 

باز هم سعی کردم همه چیز رو قایم کنم تا کسی چیزی  متوجه نشه 

و موفق هم بودم

درست مثل همیشه ...

لباسامو میشورم 

میرم حموم 

میام 

موقع شونه زدن موهام یهو میزنم زیر گریه 

با خودم فکر میکنم تمومش کنم 

بعد خندم میگیره که چیو 

تو که تموم شدی دختر ...

چیو میخوای تموم کنی 

میزنم همه چتامو پاک میکنم 

همه شماره ها 

همه آدما 

همه چیو 

به این تنفر تو تنم پا میدم 

ولی آروم نمیشم 

هیچی حس نمیکنم 

یادم نمیاد آخرین باری که از ته دل خندیدم کی بوده 

حس میکنم اضافی ام 

تو بخش 

تو جمع دوستام 

تو شهر..

حتی تو خونه ..

این منو سمت انزوای عمیقی میکشونه 

تزلزل شدید روحی 

جون کندن های شدید 

ناامیدیم از همه چی 

مود پایینم 

من فقط خوب پنهانش میکنم ..

بی آسمانی ..

آخ این سنگینی بغض لعنتی 

این درهم شکستگی مزمن افکارم 

دلم نمیخواد باشم 

بارها آرزو کردم کاش اون تیر لعنتی که به سینم خورد اونقدری جون داشت که میخورد وسط قلبم 

کاش تموم میشد همه چی 

کاش بلد بودم برا همیشه کوچ کنم

تلخی مزمن 

امروز شاهد ضجه های مادر پسر ۲۲ ساله ای بودم که تشخیص کنسر مالتیپل میلوما دچار ارست قلبی شد 

هزار بار تو ذهنم از خودم پرسیدم اینجا چیکار میکنی 

CPR سنگین سه ساعته ای که هیچ تاثیری نداشت 

من قلبم رو از دست دادم 

عشق وجود ندارد 

عدالت وجود ندارد 

دوست داشتن وجود ندارد 

حس وجود ندارد 

مثل خیلی چیزهای دیگری که میخواهم بنویسم وجود ندارد و نمیتوانم 

نمیدانم .

بعضی اتفاق ها شاید بایدی هستند 

شاید توجیهی 

شاید شاید شاید 

اصلا این همه جان کندن که چه 

پسرک بیچاره 

مادرش فریاد میزد با تمام وجود نفس کشیدنش را میخواهد 

بقیه اما میگفتند نفس با زجر ؟ 

او اما قانع نمیشد 

آغوشش آخرین آغوشش 

آخ که بغض لعنتی خفه ام کرد 

آخ که کاش هزار تا کاش را میشد واقعی کرد 

تلخ است نه ؟ 

میبینی 

من در همین حجمه از تلخی دستوپا میزنم 

در همین حجمه از بی معنایی 

در آن واحد از دست دادن 

اینکه جلوی چشمت همه هست وجود یک ادم زنده نیست میشود در واقع مرگ را او که زنده است به تجربه مینشیند نه او که تمام میشود ..

بابا هیچوخ به من نگف باید ورژن پرفکت خودت باشی 

همیشه میگفت باید پرفکت باشی 

بی نقص 

بی نقصِ بی نقص 

تو همه چی 

هر چیزی 

از ساده ترین چیزا تا بزرگترین و به تبع مهم ترینها 

من اما زیر فشار روانی این حرف ها له شدم 

به همین راحتی 

تو دنیای موازیش من دخترک پر از شوق زندگی ای بودم که احتمالا عاشق چیزای کوچیک موچیک کریسمس بود و عصرا از بازارچه محلی با لبخند از ته دل خرید میکردو 

احتمالا خوشحال بود 

اینجا اما من حس آدم بی ذوقو شوق سن بالای بی احساس و بی تفاوتی رو دارم که همش با خودش تکرار میکنه خب که چی 

حس خنگ بودنو نتونستن وجودشو فرا گرفته 

و داره با فشار کاری و اقتصادی وحشتناکی دستوپنجه نرم میکنه 

با خودم فکر میکنم لابد زندگی همینه

اصلا بیا فکر کنیم من دو برابر یک آدم معمولی جای دو نفر کار هم بکنم 

وقت زندگی کرنش چه 

اصلا وقت خرج کردن آن پشیز ارزش پولی که در می آورم چه 

نه ماشین میشود دلم خوش شود 

نه مسافرت میشود روحیه ام برگردد 

نه هیچ چیز دیگر 

من افت اعتماد به نفسم را با سرعت برق آسا هر روز با نگاه کردن به چشمان دخترک آینه میبینم به وضوح 

اصلا احساس یک دخترک باخت داده را دارم 

در عمق جانم 

حس میکنم سالهاست باخته ام 

اصلا آخرین باری که حس پیروزی داشتم به خاطر نمیاورم 

آخ 

من که قرار نبود اینگونه پیش بروم 

اصلا قرار نبود انقدر تلخ پیش برود 

اصلا مگر نباید اینجای قصه شیرینی تازه شروع میشد 

استقلال 

ایم مگر چیزی نبود که تمام سختی هارا برایش به جان خریدم ؟ .

جوری با هم حرف بزنید انگار بار آخره
جوری هم دیگه رو بغل کنید انگار بار آخره
جوری با هم خوش بگذرونید انگار روز آخره
اصلا جوری زندگی کنید انگار روز آخره!
-خب..؟

من فکر میکردم این پاییز از آن پاییز هایی بشود که بافت آستین بلند بپوشم و روی برگ های انبوه درختان سر به فلک کشیده اش بی پروا لب هایت را بی وقفه بی ترس بی هراس ببوسم 

فکر میکردم میشود 

نشد 

دریغ 

حالا تنهای تنها در سکوت خانه درخت لخت توت دم پنجره را به نظاره نشسته ام 

دلم نمیخواهدت 

نه تو را 

نه هیچکس دیگر را 

من به دوست داشتن هم دیگر ایمان ندارم 

من به بودن هم دیگر اعتقادی ندارم 

من حتی دیگر برام مهم نیست این دم بازدمی در پس داشته باشد 

من غمگینم ...

غمگین تر از آنکه بخاطر بیاورم شوق دلتنگی چه حسی داشت 

حتی بخاطر نمی آورم ...

من ساکت شدم 

اونقدر ساکت که صدام بخاطرم نمیاد

من همه تلاشمو کردم ..

 

واقعا عمیقا دلم پوشو میخواد 

خیلی خیلی زیاااد