ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

بنظرم از حفظ کردن اسم باکتری و انگل و آنتی بیوتیک های مربوطه میشه به عنوان شکنجه استفاده کرد قطعا !!

گربه همیشه من را پر میکند از عشق خاطره نوازش و لمس ...

رابطه برای من رقص تانگو است. کنش و واکنشی پیوسته. هر قدم من تنها در صورتی معنادار می‌شود که شریکم قدم بردارد. پای‌اش را بگذارد جلو، با فاصله‌ای متناسب از من. اگر شریکم گمان کند عشق، مثل علف هرز خودش رشد می‌کند، هر چه من آفتاب و آب بیاورم و مثل مادر زمین بستر خاک بشوم برایش، بی‌فایده است. حالا گاهی نیمه‌شب‌ها تمرین تانگو می‌کنیم. اگر یکی‌مان اشتباه کند، آن دیگری هم کاری از پیش نمی‌برد. اما صبر لازم است و صبوری لازمه عشق است و عشق مسبب رویش دو تن، پیچش دو جان، پاهایی که گاهی خم می‌شوند و یک قدم جلوتر می‌روند، دست‌هایی که روی هم قرار می‌گیرند و گاه پشت کمر یا سر شانه دیگری را می‌گیرند و چشم‌ها، آن نگاه‌های تاب خورده به‌هم که می‌شود به هزار شیوه تأویل‌شان کرد، پر از ناگفته‌هایی هستند که در خلوت دو نفره بازگو می‌شوند و هزار قناری خاموش رها می‌شود از دل‌‌شان. و زندگی چه رقص شورمستانه‌ای می‌تواند باشد.

  • ۶ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۰۴

مژگان میگه من از هیچکدوم از آپشنای اتاق استفاده نمیکنم

میگم تو همین که هم اتاقیت منم ینی ته آپشن 

میگه از همون اول اعتماد به نفستو دوست داشتم !! ":)

  • ۵ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۲۷

دلم گرفته :(

  • ۴ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۴۱

این دو تا خیلی بهم میان 

دیدن دو تا از ساکت ترین و سردترین بچه های کلاس وقتی از ته دل باهم میخندن قشنگه 

دوست داشتن اتفاق عجیبیه انگار یه بعد جدید و ناشناخته از وجودتو حس کنی 

من تغییرو تو کمترین مدت ممکن تو این دوتا دیدم 

اونا خوشحال ترن و این کافیه تا به وجود عشق ته دل آدما ایمان بیارم 

عشق میتونه قشنگی خودشو اندازه یه چسب زدن پسر رو دست دختر بعد از آنژیوام  نشون بده 

دوست داشتن این دو تا خیلی قشنگه تو کلاسمون :) 

امیدوارم همه این حس و حال خوب بمونه براشون همیشه

  • ۶ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۲۸

من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 

خودم اشکای خودمو پاک کردم 

خودم موهامو نوازش کردم 

خودم خودمو آروم کردم 

خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 

خودم خودمو رها کردم 

خودم حال خودمو پرسیدم 

من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 

بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم ....

  • ۸ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۴۹
دیده بودم تو کل روز حالش گرفتست شب بردمش تو حیاط خوابگاه 
نشوندمش رو صندلی و شروع کردم ستاره های آسمونو نشونش دادن
یهو بهم گفت تارا میخوام بهت بگم 
من یکیو دوست دارم که فهمیدم اون یکی دیگه رو دوست داره...
فقط یادمه گفتم عزیزدلم و شروع کردم به ناز کردنش 
موهاشو ناز کردم کنار گونه راستشو و وقتی دستم خیس میشد اونقدر دلم گرفته بود که نمیتونستم حرف بزنم 
دیروقت تو تاریکی همه تو تختامون بودیم وقتی صدای نفس عمیقشو از گریه بی صداش شنیدم دلم ریخت 
داشتم به این فکر میکردم احساسات رو یه مرز باریک مستقره که یا میتونه تورو برا ادامه دادن نگه داره یا شروع کنه به آزار و اذیت تدریجیت 
دیشب... شب سختی رو گذروندیم ...

  • ۶ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۸:۳۳
چند بار پیش آمده به من بگویند شبیه یکی از آشناهایشان هستم 
من در پاسخ فقط میتوانم بگویم چه آشنای خوشگلی دارید پس ! :) 

چندوقت پیش آمدم نوشتم به او حسودیم میشود 

حالا اما همه وجودم را حس های مختلف پر کرده دقیقا همان هایی که بخاطرشان حس حسودیم بیدار شده بود 

حالا مستقل تر از همیشه ام

حالا در خودم ترین حالت ممکنم 

حالا به نقطه ای رسیده ام که بخاطرش ستاره های آسمان را نگاه میکنم چشم هایم را میبندم و به این فکر میکنم دقیقا همانی شد که باید میشد 

من ... سه سال پیش اولین کلمه های درباره من این وب را اینگونه آغاز کردم : در جستجوی حقیقت با موهای بافته 

حالا موهایم را بافتم در جاده این سطر هارا مینویسم و به جرات میگویم حقیقت خود من بود که تکه های وجودم را در عمق آرامش لحظه ام پیدا میکنم ...

و حس قدردانی عمیقی که بابت تمام اتفاقات افتاده و نیفتاده در جانم ، در انتهای ریشه جانم حس میکنم 


  • ۹ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۰۰