ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۳۱ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

خب من دهن خودمو قراره سال دیگه سرویس کنم 

قراره دوبرابر کار کنم 

دو برابر درس بخونم 

و عملا دیگه کاری جز این دوتا نتونم انجام بدم 

گفته بودم یکم آنتی سوشال شدم ؟ 

واقعا یکم حس بدی دارم 

اینجوریه که ترجیح میدم مدتها تنها باشم اما خب بخاطر کارم مجبورم 

و خب نمیدونم 

اصن هیچوخ تو زندگیم اینجوری اینطوری گیج و گنگ نبودم 

خلاصه که اینطوریه که فقط دارم تماشا میکنم میگذره 

من خیلی کارارو تنهایی کرده بودم 

مث سینما رفتن 

کافه رفتن 

پیاده روی 

مسافرت 

دیشب یکی دیگشم تیک خورد 

کنسرت :) 

آره من تنهایی کنسرت رفتم 

همه آهنگارم خوندم 

حالمم خیلی خوب بود 

امروزم بعد مدتها قراره برم به موهامو ناخونم برسم 

یکم دیگه ام پوستم

لوازم آرایشم بگیرم این دخترو دلشاد کنم من 

اره دادا 

دیگه مگه میشه گرفت جلوی من ره 😂

پسر 

چقدر فردای یه روز برفی که برفا از رو درختا پودر میشن پایین میریزن همه چی آرومه تو یه محله قدیمی و مبدونی قراره بری تو یه خونه آروم دمنوش و چایی زعفرونی بخوری خوبه 

بعدم برا گربه ها و پرنده ها غذا میذارم تو تراس 

:) 

خواستم بگم زندگی هنوز جریان داره 

خیلی فراتر ازبنکه یادم بره تو دو هفته یه کیلو کم کردم و بی اشتها بودمو کلی دعوا کردمو از آدما دور شدمو

دلتنگ روزای سخت شده باشم 

شاید داستان های تعرض متعددی شنیده باشید 

شاید خواندن بسیاری از تجربه های زنان و دختران برایتان اتفاق افتاده باشد 

من از آن اتفاق فقط این را بخاطر دارم که ...

سنگینی وزنش روی تنم ...

سنگین بود 

درشت بود 

و من هر چقدر تلاش میکردم نمیتوانستم نمیشد 

یادمه فقط هر چی زور میزدم بلند شم نمیشد 

نمیذاشت 

محکم دستامو گرفته بود 

من خسته بودم شروع کرده بودم به لرزیدن 

برف میبارید 

حوصله نداشتم 

یهو منو هل داد و وزنشو انداخت روم 

من انگار داشتم خفه میشدم 

انگار داشتم غرق میشدم 

حس زیر کیلومتر ها از عمق یه اقیانوسو داشت 

من واقعا داشتم اذیت میشدم 

واقعا داشتم میلرزیدم 

هیچوخ فکر نمیکردم حشر انقدر جلوی چشم یکیو بگیره 

نمیتونستم سروصدا کنم 

نمیتونستم داد بزنم 

نمیتونستم چون نمیشد 

چون همیشه وقتی حجم زیادی از ترسو استرس بهم وارد میشه زبونم لال میشه 

چون نمیتونم دیگه حرف بزنم 

آخ هنوز سنگینیشو رو تنم حس میکنم 

اون تقلام برا کنار زدنش 

اون نزدیک شدنش 

اون ...

حالت تهوع بعدش 

من فقط ترسیدم 

از همه 

از همه آدما 

بهم دست که میزنن مضطرب میشم 

دوس ندارم کسی لمسم کنه و میترسم 

چرا انقدر همه چیز دردناکه ؟ 

چرا انقدر میترسم 

چرا مثل بقیه آدمها عادی نیستم 

گمونم هر دختر دیگه ای بود خوشش میومد 

من نمیتونم 

من در توانم نیست 

ازینکه بوی عطرشو یادم نمیره متنفرم

من فقط حس میکنم میخوام همه زندگیمو بالا بیارم ...

 

بیرون داره برف میباره ...

رو گاز شلغم گذاشتم 

کدو حلوایی امداره میپزه 

هات چاکلت درست کردم 

کنار بخاری نشستم و به باریدن دونه های کوچولو کوچولوی برف نگاه میکنم 

دلم نمیخواد به این فکر کنم چه اتفاقی قراره بیفته 

به پنجاه درصد افزایش قیمت همه چی از ماه پیشم فکر نمیکنم 

به زلزله و سرمای تو چادرو لرزیدنم فکر نمیکنم 

به این حجم از نداری و بدبختی ام فکر نمیکنم 

همه جا آرومه 

درست شبیه رویاهام 

نمیدونم سال دیگه این موقه کجام 

کاش تو یه روستای دور افتاده وسط یه کشور با شرایط استیبل باشم که هرروز صبح رورنامه محلی رو میذارن دم در و برای هم نامه میفرستن 

و لباسای ساده مینیمال میپوشنو هوای همدیگه رو دارن 

کاش یه جا باشم که یادم نیاد چقدر ممکنه ادامه دادن با تجربه یه سری چیزا سخت باشه 

کاش یادم بره وتن داشتن چطوریه چه شکلیه چه حسیه 

کاش یادم نیاد یه تیکه بزرگ از قلبم خاک شده وسط دل یه پیشی زخمی خشمگین منتظر برای انتقام 

کاش یادم بره این مدت چی گذشت 

چی شد 

چی میشه 

کاش بگن داشتی کابوس میدیدی

همش بخاطر یه کمای طولانی مدت بوده 

کاش چشمامو ببندم باز کنم همه چی سر جاش باشه 

کاش این حجم از درد تو قلبم فرو نرفته بود کاش سنگینی آوار این حجم از تلخی رو شونه هام حس نمیشد 

دیشب با ولاگ یلدا ناخودآگاه اشک ریختم 

اشک ریختم 

هی اشک ریختم 

که ما چقدر مظلومیم 

که ما چقدر گناه داریم 

که ما چقدر تنهاییم 

که ما چقدر ....

دیگه نه دلم بغل میخواد 

نه امید 

نه هیچی 

دیگه چیزی نمونده برام 

دیگه به هیچی نگاه نکردم 

خنده هام الکیه 

گوش دادنام الکیه 

نگاهام فقط واقعیه چون بلد نیستم چشم بپوشم 

بلد نیستم 

تنها چیزی که هیچوخ نتونستم یادش بگیرم 

گس وات 

من همون دختری بودم که ته کلاس مینشست و کسی حتی اسمشو نمیدونس 

تو هیچ عکسی تو اون چهار سال نبودم 

و با هیچکدوم از بچه های دانشگاه در ارتباط نبودم 

مطلقا هیچکس 

سرم تو کار خودم بود 

کسیو آدم حساب نمیکردم 

و همینطوری تا تهش پیش رفتم 

پشیمونم ؟ 

خیر اصلا به هیچ وجه 

برکه میگردم و به زندگیم نگاه میکنم میبینم دو دستی چسبیده بودم به تنهاییم 

همه تلاش و دغدغه و جون کندنم برا این بوده تنهایی از پس همه چی بر بیامو الان که نشستم دارم دمنوش سیب پرتقال میخورمو به انجام دادن کارای خونه و درس خوندن فکر میکنم آروم میشم 

من میدونم که میتونم هر کاریو که میخوام انجام بدم 

راستی ننوشتم که اون روز زنگ زدم بهش گف هر جا لارمه من امضا میکنم تو بری 

من همیشه سعی کردم خودم پشت خودمو خالی نکنم 

حتی یک بار هم بهم نگفته دوستم داره 

هیچی رو پایه احساسات نیست 

هیچ اعتقادی به احساسات نمونده 

من میترسم 

من خیالم راحت نیست .

من گیجم 

من نمیدونم باید چیکار کنم 

من فقط دلم میخواد هیشکیو دیگه نبینم تا همه چی یادت بره 

خب من انقدر هیچ دوستی ندارم که باهام بیاد بریم کنسرت 

که ترجیح دادم اینجا بیام بگم با یه غریبه دوست شم با اون برم 

هر کی دوس داش بهم بگه دیگه :)  

فائیزه 

من این مدت با چیزای مختلف یادت افتادم و کلی دلم میخواس زنگ بزنم بهت ولی هر چی گشتم شمارت نبود 

حس میکنم یه اتفاقی افتاده 

باید باهات صحبت کنم .

لطفا اگه این پستو خومدی شمارتو بذار برام تا بتونم بهت زنگ بزنم 

من حتی نمیدونم وقتی از هیکلم تعریف میکنن باید چه حسی داشته باشم 

یا مثلا دماغمو مسخره میکنن باید چی بگم 

همینقدر همه چی به تخممه