ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

افتادم بین یه مشت خرخون به معنای واقعی کلمه 

ینی چنان بی وقفه خر میزنن که نمیدونم واقعا ضریب هوشیشون چنده که با این حجم از درس خوندن الان اینجان من اینطوری بی وقفه درس میخوندم درجا منو از طرف ناسا میخواستن 

بعد میان از امتحان میگن ما هیچی ننوشتیم میافتیم بدون اینکه ازشون بپرسی تو چه غلطی کردی :/

ملت بقیه رو خر فرض کردن مثل خودشون

ینی تو عمممرم ندیده بودم انقدر خرخون دوروبرم یه جا جمع بشن

 مجمع خرخوناست اصن

بعد یکیشون که دست بر قضا از هممه اسکل تره میگه من تا چیزیو نفهمم حفظ نمیکنم :/ یکی نیست بهش بگه باشه تو اصن ته ته تهش 

کی راحت میشم من متنفرم از ریختش ازینکه بغل دست تخت من میزیه

بعد ناخود آگاه فشار میاد به پیشونی و شقیقه های من 

اون یکی اسکلمونم ازین نوشمکا گرفته میگه من برم تمرین! ://

  • ۷ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۵۰
دوست داشتی جای کی زندگی میکردی ؟ و چرا ؟
  • ۳ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۲۷


  • ۶ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۵۵

بعد از بیشتر از یک سال کامپیوترمو روشن میکنم و میرم تو فولدرم 

هیچوقت فکر نمیکردم یه آهنگ بتونه این حجم از خاطره هارو تو وجودم بیدار کنه 

انگار دقیقا منو برداشتن گذاشتن ۶ سال پیش همین زمانا 

انگار زمان تو کسری از ثانیه برگرده انگار نشسته باشم تو همون لحظه ها 

عکسا صدا ها آهنگا حتی پس زمینه کامپیوترم 

به همه اتفاقایی که نباید میفتاد و افتاد فکر میکنم به تغییرایی که درست زمانی اتفاق افتاد که نباید میفتاد به همه کسایی که با حرفا و رفتاراشون تمام سالهای نوجوونی منو عوض کردن خیلی بد دقیقا تو بدترین زمانی که ممکن بود اتفاق بیفته به تغییرایی که تو وجودم اتفاق افتاد به شکستنا به اشک ها به آدما فکر میکنم و انگار چیزی بیشتر ازین نمیتونه روح منو شکنجه بده اما وایسادم جلوشو دارم ادامه میدم همه اون سالها با سرعت از جلوی چشمم رد میشه حالا به داشته هام فکر میکنم 

به تو ... 

اگه همه اون اتفاقا باید میفتاد تا من تورو داشته باشم من بازم حاضرم همشو بجون بخرم تا تو توی زندگی من باز هم اتفاق بیفتی 

شاید هیچکس جز تو نمیتونست اون منو بلند کنه و تغییر بده و کمک کنه باز جوونه بزنم و رشد کنم 

حالا این منم درسته اون چیزایی که میخواستم اتفاق نیفتاد اما حالا بیشتر خودمم و این بیشتر از هرچیزی برام ارزش داره حالا قوی ترم حالا محکم تر ایستادم جلوی همه چی 

حالا از همه اون کسایی که بهم آسیب میزدن فاصله گرفتم 

فراموش کردم 

دیگه به عقب نگاه نمیکنم

تو با بودنت بهم فهموندی همه اون اتفاقا باید میفتاد ...

  • ۲ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۵۶

طبق اصل کاری به کارم نداره پس منم کاری به کارش ندارم پیش میرم

لابد اینطوری بیشتر دوس داره و راحت تره

ولی لااقل باید یه خدافظی میکرد

به هر حال خدا پشت و پناهش منو که دیگه نخواهد دید و شنید

  • ۴ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۰
دلم برای مدرسه راهنماییم تنگ شده 
برای همه روزهایش 
بیشتر برای حال و هوای آن روزهایم دلم تنگ شده 
انگار وجودم پر بود از انرژی 
کاش بزرگ نمیشدم همان راهنمایی میماندم
کسانی که بودند و دیگر نیستند کسانی که نبودند و حالا هستند...
این من قرار هم نبود همان من چندین سال پیش باشد 
مادر شدن حس عجیبیست ...
خیلی عجیب 
  • ۶ نظر
  • ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۶

خب از خودتون برام بگید ببینم 

چه خبرا ؟ چیکارا میکنید ؟ روزگار چطور میگذره این روزا ؟؟

  • ۸ نظر
  • ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۱

دارم به تک تک بچه هایی که وسیله هایشان را جمع میکنند نگاه میکنم و ذوقشان برای رفتن 

بغض میکنم به این فکر میکنم با خودم چند چند باشم که هم من راضی باشم هم خودم 

مگر میشود ؟ شدنش که میشود 

آخرین آیس پک دارک را میخورم و سعی میکنم طعمش را خوب به خاطر نگه دارم 

تک تک مغازه ها را وجب به وجب در خاطرم نگه میدارم بوی توت فرنگی را عمیق میان جانم میکشم هنوز بغض دارم هنوز رد اشک روی مژه هایم مانده 

و بغض هنوز با من هست 

چند روزی هست با من است

این روزها عمیق تر حس میکنم 

مگر میشود حس نشوند حرف ها رفتار ها و صداها 

آخ از صداها از لحنشان 

دارم فراموش میکنم خیلی چیزهارا 

میدانی دلم تنگ نشده 

اصلا دلم تنگ نشده 

این بار محکم تر برایش دلیل دارم 

چشم هایم را میبندم حسش شبیه این است که شیرجه بزنم در آب و چشم هایم را باز نکنم شبیه اینکه دلم نخواهد تلاشی برای بالا رفتن و نفس کشیدن بکنم 

اینجا شب ها شلوغ تر میشود آدم ها زنده هستند لااقل بیشتر از یک نفس کشیدن معمولی 

فقط یک چیز را حس میکنم دلم برای یک نفر تنگ شده ۱۰۰۰ کیلومتر آنطرف تر از من ...

به ذوق های داشته و نداشته ام فکر میکنم 

شاید باورت نشود اما به قدم قدم راه رفتنمان همه جاهایی که تنها میروم 

به همه گوجه سبز و نمک هایی که توی ظرف محکم تکان میدهم تا بشود همان که جفتمان دوست داریم 

همین چیزهاست من را سرپا نگه داشته 

دقیقا همین ریسه های تنیده در عمق جان من ...

  • ۴ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۱۲

تورو کجا گمت کردم بگو کجای این قصه که حتی جوهر شعرم همینو از تو میپرسه که چی شد اون همه رویا همون قصری که میساختیم دارم حس میکنم شاید منوتو عشقو نشناختیم میون قلب های امروزی ما نمیدونم چرا نمیشه پل بست مثل دو ماهی افتاده بر خاک به دور از چشم دریا رفتیم از دست 

به لطف و حرمت خاطره هامون نگو همیشه یاد من میمونی که نه من مثل اون روزای دورم نه تو دیگه برای من همونی بذار جز این سکوت سرد لب هات برام چیزی به یادگار نمونه بذار تا نقطه پایان این عشق مثل اشکی بشینه روی گونه 

تحمل میکنم غیبت ماهو میدونم نیمه همدیگه هستیم نشد پیدا بشیم تو متن قصه به رسم عاشقی هردو شکستیم

اونقدر منو شکستن اونقدر منو شکستن 

  • ۰ نظر
  • ۰۳ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۱۶