ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

حسرت شنیدن آکاردئونش ته دلم...

  • ۲ نظر
  • ۲۶ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۰

خیلی وقتا خیلی از آدمها منتظرن 

منتظر توجه های کوچیک و یا بزرگی که ممکنه دلیل درستی هم پشتش نباشه اما هست 

چیزی که مهمه اینه این انتظار ابدی نیست 

یه روزی یه جایی میفهمن ارزشی مابین زندگی اون آدم پیدا نمیکنن که به انتظار ادامه بدن 

اونجاست که خودشونو جموجور میکنن و بار میکنن و میرن ...

من انتظار زیادی نداشتم فقط از یه طرفه بودن خسته بودم 

ازین که یه طرف قضیه رو هی بکشم و هیچ نیرویی ازونور پی من نباشه 

توجیه،کار راحتیه هزار تا دلیل میشه برا انجام دادن یا ندادن هرکاری اورد 

یادمه یه مدتی قبل اینکه برم دانشگاه ازش خواستم دربارم بنویسه ، قبول کرد 

ننوشت ...

من بهش حق میدم 

دلیلش هرچی که بود بمونه 

دل من ولی شکست 

شاید بگید فقط چند خط نوشته بود اما برای من خیلی بیشتر از چند خط نوشته بود که حتی حالا با نوشتن همین کلمه ها هم اشک بریزم 

قضیه این بود که نشستم و دیدم چطوری ارزش چند خط نوشته چند تا دونه پی ام یا دیگه ته تهش یه زنگم ندارم 

حالا چند ماه گذشته صداشم نشنیدم کلمه ایم برای من نوشته نشد 

چیزی که میدیدم این بود اون وقت اینو داشت برای دوست های مجازیش بنویسه ،طولانی ، واقعی اما عملا منی دیگه نمونده بود براش

گلایه فایده ای نداره

چیزی که حس میشد این بود دیگه جایی برای من نمونده بود 

راستش دیگه نمیخوام خودمو توجیه کنم 

دیگه دیر شده خیلی دیر 

دیگه خودمو جمع کردم از زندگی همه 

همه ...

شاید اشتباهم این بود انتظار دو طرفه بودن داشتم همین 

اصن شاید اشتباهم این بود منتظر بودم وقتی بعد یه مدت تصمیم گرفتم ساکت بشم تا ببینم کسی سراغی ازم میگیره یا نه ببینم نفس کشیدنم با نکشیدنم فرقی برای کسی داره یا نه ببینم اصن کسی میفهمه ساکت شدم یا نه و دیدم زندگی کسی ذره ای عوض نشد با ساکت شدن من و این خیلی معنیا داشت لااقل برای خود من 

چیزی که هست اینه دیگه حالا مدتهاست که باور کردم واس خیلیا از اولشم وجود نداشتم 

کم کم خاطره هام کمرنگ میشن هیچکدومشون به یاد نمیان برای کسی

ارزوی خوبی ته نوشتم نمیذارم چون 

دیگه این دختر به ارزو اعتقادی نداره ...

  • ۹ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۸ ، ۰۶:۰۳

همه این تغییرا از وقتی شروع شد که حس کردم اولویت آخر هم نیستم اره دقیقا وقتی که به خودم اومدم و دیدم نیستم 

بودم اما حقیقت این بود که نبودم نامرئی شده بودم برا همه 

نشستم با خودم دودوتاچارتا کردم و دیدم چقدر تو این مدت به خودم بد کردم وقتی داشتن ذره ذره اعتماد به نفس منو میگرفتن وقتی تحقیر میشدم وقتی هر حرفی میزدم بهم القا میشد اشتباه میکنم درست فکر نمیکنم سطحی نگرم و و و 

برگشتم دیدم پشتم خالی خالیه و چیزی که اون لحظه اذیتم کرد این بود که خودم پشت خودمو خالی کرده بودم 

اونجا بود که دلم برای خودم سوخت گفتم هی تو خودت پشت خودتو اگه داشتی الان این حجم از حس بدو جا نکرده بودن تو دلت 

چند وقت پیش همه داروندارمو زیر اب دیدم اون لحظه خالی شده بودم از همه چی سست شده بودم انگار که یهو بدنم لمس بشه و نتونم حرکت کنم اون لحظه همه چیزمو باخته بودم ولی وقتی خودم کشیدمش بالا و محکم چسبیده بودمش تو بغلم و از شدت شوکه شدن حتی گریم نمیگرفت فهمیدم هیچی ارزش اینو نداره که من خودم خودمو بخاطرش اذیت کنم 

بعد این همه مدت دارم به خودم حق زندگی میدم و دیگه هیچوقت هیچ کجای زندگیم اجازه نمیدم کسی خوردم کنه کوچیک یا بزرگ 

برگردید بینید تو زندگیاتون چی بودید و با خودتون دیگه لااقل رو راس باشید 

خودتون دیگه خودتونو گول نزنید 

امضا تارا

 

  • ۳ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۳۶



  • ۳ نظر
  • ۱۳ مرداد ۹۸ ، ۰۷:۲۱

تو این مدتی که گذشت فهمیدم آدما راحت تر از اونی که فکرشو میکردم پشتمو خالی میکنن راحت قضاوت میکنن راحت محکوم میکنن و راحت تر از اون طلبکارن و انتظار دارن حالا دیگه اما میدونم سکوتم از خریتم نیست فقط حرفم نمیاد وقتی این رفتار هارو میبینم آدمها خودخواه ترین و منفعت طلب ترین موجوداتین که ممکن بود به وجود بیاد و اومد اره دلم پره از همه میدونم کم کم بارکردم که برم میدونم دیگه نمیخوام حتی بگم که میرم میدونم به خودشونم بیان نمیفهمن تارایی بوده میدونم که نبودنم فرقی با بودنم نداره براشون 

من ازین اتفاقا فقط درس گرفتم فهمیدم پشتم که خالی بشه منو خودم منمو محکم وایسادن خودم نمیگم سخت نیست چرا خیلی سخته آدمایی که با رشته زمان بیشتر و بیشتر بهشون وصل شدی یهو بذارنتو برن چقدر سخته اما خب رسم روزگاره باید ادامه بدم میدم اما این بار جدی تر این بار حواسمو بیشتر جمع میکنم وقتی اعتمادم به همه چیو و همه کس از دست رفت ...

  • ۹ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۴۴