ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۳۱ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

اون هیچوخ حواسش به من نبود برام وقت نداشت حوصله نداشت و من همیشه حس اضافی بودن داشتم 

همیشه حس میکردم کافی نیستم 

به اندازه کافی خوب نیستم 

این حس موند 

مدتها 

سالها 

روزها 

هرروز حسش کردم 

تو موقعیت های مختلف 

تو شرایط به شدت متفاوت 

من واقعا نمیدونستم چطور میشه ازین تله قربانی بودن بیرون اومد 

همیشه به این فکر کردم که طوری با بقیه باشم که دوست دارم اونا با من باشن 

بعد گذشت متوجه شدم کم کم اصن دیگه دلم نمیخواد باشم 

هی میخواستم برم 

نباشم 

دیگه نمیتونستم ادامه بدم اونجوری که باید ..