ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

تلخ مثل چای سرد شده ای که قلپ قلپ قورت میدهم...

یه بمب از جنس باروتم...



هرروز شنیدن صدای گریه و التماس های دختر بچه بالای اتاقم...

با همه وجود خدا را قسم میدهد تا کتک نخورد

شخصیت منفوری که با رفتار وحشیانه اش اینجاهم انسان نبودنش را ثابت میکند.

هیچ توجیهی برای کتک زدن یک بچه پیدا نمیشود.

هیچ توجیهی.

دلم میخواهد بروم دخترک را در آغوش بگیرم هق هقش را آرام کنم اشک هایش را پاک کنم سرش را بگذارم روی شانه ام و بگویم عزیزکم تمام شد...

کاش میشد اورا برای همیشه گرفت و به پدر ناپدرش گفت تو اصلا لیاقت دختر داشتن و پدر بودن را نداری.

هر چند ارزش همین جمله را هم ندارد.

درست شبیه زنی که در همسایگی خانه قبلیمان به جان النای کوچک می افتاد...


پدر و مادر بودن به گذاشتن ۲۳ کروموزوم وسط ماجرا نیست.

روند بزرگ کردن موجودات وحشی ای شبیه خودتان را تمام کنید.


بچه دار شدن لیاقت و انسانیت لازم دارد نه دستگاه تولید مثل.


بلند شدم و رفتم مدرسه پیش دبستانیم!

پله هایی که از آنجا افتاده بودم و کبود شده بودم حالا رنگی رنگی شده بود..

وقتی بین بچه های کوچک آنجابودم زندگی را حس میکردم تنها دغدغه دل کوچکشان بی وقفه زندگی کردن با همه وجودشان بود...


راستش دقیقا نمیدانم چند سال دیگر قرار است از دور چشم بدوزم به نگاه های منتظر دختر شش ساله ام در مدرسه و قند در دلم آب شود...

تمام راه را بااو پیاده بیایم ... میان درخت ها و روی برگ های خشک شده زیر پایمان و هوای کمی تا قسمتی سرد و خاکستری بعد از ظهر های پاییزی..

شاید او را یک روز ببرم همان کوچه قدیمی و حس حال خانه ها و پنجره هایش را بااو نفس بکشم 


من به دخترم یاد میدهم در میان لبخندهایش نقاشی هایش و موهای بلندش زندگی را پیدا کند 

من به او یاد میدهم لحظه های زندگی نفس کشیدن بوی گل رز آبی و بنفش دستش است

و...


من به او یاد میدهم زندگی دقیقا خود اوست...ساده ترین پیچیده وجود من...


میشه پول نذریاتونو بدید به بهزیستی؟

میشه پول غذاهایی که میدین به کسایی که هیچ نیازی ندارن بدین به بچه های کار که دیگه صبح تا شب جون نکنن؟

میشه چندتا جعبه مداد رنگی بخرین با چند تا برگه بدین به یه بچه که رویاش یه شب کتک نخوردنه؟

بخدا دنیارو قشنگ تر از ما میکشه...

میشه فقط دل یه نفرو با محبت شاد کنید؟

میشه آدم باشیم...

دنیا داره خالی میشه از انسانیت 

میشه بجای بی تفاوت بودن یه کاری کنید...

میشه یکم فقط یکم دنبال گم شده هاتون باشید 

جای اینکه دنبال جایی که نذری میدن بگردید خودتونو پیدا کنید 

شما خودتونو گم کردید که دردی حس نمیکنید


انچه گذشت...


شروع به نوشتن


نوشتن از من

از خودم

از آدمها

از زندگی

از ما


روزها گذشت...

اما چگونه گذشتن روزهاست که میماند.


اما من...

من این روزها...


رفتارها

بازخوردها

عقاید

تغییرها


پخته تر

انعطاف پذیرتر

بهتر

و یا

شاید بدتر...


تحلیل اتفاق ها 

لحظه های عمر


خواسته یا ناخواسته سکوتی وجودم را دربرگرفته




اما برای تو وجودم...


گاهی پاهایم جانی برای ایستادن ندارند

نه صدایی برای گفتن و نه قلمی برای نوشتن


مقابل نگاهت درست زمانی که پاهایم از فرط خستگی سست شد.    بغلم کن..


نپرس چرا        از من دلیل نخواه


فقط ضربان قلبت را دستم بده تا اندازه همه بی کرانه ها آرام شوم


بیشتر از وقتی که در ساحل همراه صدای موج    باد لابلای موهای بلند و حالت دارم میپیچد...


تو بمان...

تنهایم نگذار...


بگذار برای تو خودم باشم.

همه لحظه های عمرم..


گاهی دست هایم را بگیر و.  مرا در آغوشت حل کن...


بگذار حس کنم هستم

 وجود دارم 


زمان را برایم متوقف کن با بودنت با نگاهت 


من

هرروز دلتنگ تر میشوم


اما نامه ای خواهم نوشت

از دلم

به وسعت یک کتاب

و رویش خواهم نوشت:   

                برسد به دست تو...   محکم ترین تکیه گاه دنیا.


دوستت دارم 

                  تارا