ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

سال ۹۷ چطور گذشت براتون؟ 

  • ۷ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۲۳

چهارشنبه سوری برای من همیشه از آن شب هایی بوده که همه شب های سال یادم می آید آدم ها اتفاق ها شرایط گذشته نامعلوم بودن آینده خواسته ها زندگی دوست داشتن های بی جواب نگاه های یک طرفه حس های یک طرفه کتاب های خوانده نشده نوشته های نوشته نشده اتفاق های نیفتاده و داشته ها ...

آخ از داشته ها همین داشته هاست که آدم را سرپا نگه میدارد حتی اگر حواسمان نباشد مثلا حواست نباشد برای همین نفس کشیدن کلی فرآیند انجام میشود که اره قضیه خیلی علمی شد داشتم فکر میکردم به حرف استاد میگفت پیوند قلب احساسات را عوض میکند و ما... دهنمان باز مانده بود آن هم من که قرار است قلبم در سینه دیگری بتپد فکر کن احساساتم را میفهمد آنجا دیگر نمیتوانم چیزی را پنعان کنم به او که نمیگویند من که بودم خانواده ام که بود یا مثلا چه چیزهایی را تجربه کردم اما مطمئنن من را حس میکند درون من قلب من و وجودی که نهفته در آن نگه داشتم سالهای سال فکر کن 

عجیب است 

احتمالا حس میکند وسط یک جمع شلوغ دیده نمیشود احتمالا دلش تهران بخواهد احتمالا به گربه های پارک لاله واکنش نشان دهد احتمالا قلبش بین درخت های بلند کنار آن نیمکت تند تر بزند احتمالا دلش سیب زمینی با پوست بخواهد احتمالا دست کناریش را بگیرد ببرد بالای بالای تپه احتمالا دلش راه رفتن بخواهد زیاد احتمالا دلش حساس تر شود به کلمه ها نگاه ها لبخند ها احتمالا من را درونش حس کند با خودش هرچه که فکر کند مهم تپش من درون وجودش است 

دلم میخواهد نگاه هایم را بدوزم به غروب همان جای همیشگی غروب ها آنجا دلگیر نیست با اینکه هیچکس دستت را نمیگیرد ببرد نزدیک تر 

راستی اصلا چرا این حرف هارا مینویسم ؟ دلیلش هرچه هست نخوانده ثبت میشود که این لحظه ها بماند 

آخرین شب سال ۱۳۹۷...

  • ۴ نظر
  • ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۴۸

هیچ کدام از شما دوست نمیخواهد ؟ 

من حاضرم دوست بشوم و بس بنشینم پای حرف های دل هرکس بخواهد فقط من را همینی که هستم ، بپذیر ....

  • ۸ نظر
  • ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۱۷

این روز ها ساختار و معنای همه چیز در ذهنم بهم ریخته حواسم پرت چیز هایی میشود که نمیدانم برایم همه چیز در عین تکرار عجیب شده انگار دلم نمیخواهد حتی دنبال این باشم که چرا نبودنم با بودنم به معنای واقعی کلمه یکیست چرا حتی انگار نیستم انگار نفس نمیکشم 

ته ذهنم مرور میکنم که خب اهمیتش چه میتواند باشد   لابد همان هیچ همیشگی 

  • ۱ نظر
  • ۲۶ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۰۶

من آدم ناگهانی ها بودم 

آدم دوست داشتن های یهویی از همین هایی که هرچه هم میشود ته نمیکشد مثلا مینشستم به چیزهایی که دلم میخواست فکر میکردم و میشدم نداشته های خودم برای همین معدود آدم های دوروبرم همین هایی که خواسته و ناخواسته صدایم را نگاهم را لحن صحبت کردنم را راه رفتنم را و حتی نفس کشیدنم را گوشه ای از زندگیشان داشتند مثلا یکهو نگاهشان میکنم و میگویم دوستشان دارم بی دلیل اما واقعی از همان هایی که ته دل میشود حسشان کرد مثلا بهشان فکر هم میکنم با خودم میگویم مثلا فلان چیز خیلی ته دلم را قنج میدهد بعد حس میکنم همه اش یک طرفه است کجای این دلخوشی های ساده ته دل کسی را قنج میدهد اما خب باز میگویم گور بابای این فکر ها تا کی تارای قصه نفس میکشد تهش لااقل کنار آن همه بدی شاید ته مانده ذهنشان صدایم یادشان ماند بزرگ تر که میشوم دلم بیشتر ازین چیزهای ساده میخواهد احترام ارزش توجه قرار هم نیست به نبودنشان عادت کنم 

دوست دارم 😊

  • ۲ نظر
  • ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۰۰

آقا با یکی زدیم به تیپ و تاپ هم 

خدایی فازتون چیه سر قومیتتون تعصب میکشید 

حالا مثلا خداوند شمارو تو دل یه قومیت دیگه ای مینداخت باز این حس خودبرتر پنداری مسخرتونو داشتید نسبت به قومیت الانتون ؟؟؟

بعد من هنوز تو کف برقراری ارتباط بین فرهنگ و اصالت با قومیتم!!

د آخه چه ربطی داره بشر 

هر موجودی با خونواده همسایشونم فرق میکنه چطور آخه شما یه قومو خوب میدونید بخاطر قومیتش 

حالا خدایی کرد و لر و عرب و چی و چی بودنتون چه تاثیری تو رشد عقلی و شخصیتیتون داشته 

آخه لعنتیا صنعتی میزنید یا سنتی 

من واقعا نمیفهممتون واقعا درک نمیکنم چطور توانایی دارید همه چیو وصل کنید به قومیتتون 

یه طوری که توهین و فحش بدونید حتی اونو 

بکشید بیرون ازین قضیه دیگه حالم بد شد انقدر دورو برم هنوز ازین چیزا میشنوم 

بیخیال بشید لامصبا 

اه 

  • ۷ نظر
  • ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۲۰

معنای دانشگاه برای من :

شش نفره سوار اسنپ شدن 

ساعت ۵ صبح بیدار شدن برای نشستن سر کلاس های ۸ صبح 

دوش آب یخ 

سویا جای گوشت

همان جای همیشگی 

اتفاق های ساده دم کلاس 

بیسکویت فرخنده و نوتلای تخت طبقه بالا 

خرید های گله ای !

کلروپلاست 

اسکر کرو 

آهنگ های تنهایی دانشکده 

باورم نمیشه ۳ ساعت دیگه باید پاشم! 

درس کلا معنای خاصی تو تعریف از دانشگاه نداره برا من  


  • ۰ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۵۳