ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۰ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

من لبامو محکم میذارم رو لبای تو 

و بال درمیارم و بغلت میکنم و میچرخیم و میچرخیم و شبیه قاصدک تو آسمون یکی میشیم 

و من سرمو میذارم رو سینه تو و نفس نفس میزنم و تو با دستت قلب منو از کنار سینم درمیاری و من از خواب بیدار میشم و تو کنارم تو گرگ و میش دم صبح بدن برهنمو با سر انگشتات نوازش میکنی و من سردمه 

سردمه اما بدن تو گرمه مثل نفسات مثل دستات 

مثل حوله ای که افتاده رو بدنم 

من سرم درد میکنه 

گیجم 

نمیدونم چمه چی شده 

نگرانم 

ولی تو گفتی هر چی بشه هستی

من میترسیدم 

هرجای دیگه ام بودم میترسیدم 

تو هم آغوشمی مگه نه؟ 

اره تو هم آغوش خود منی ...

مال من 

مال خود من 

الان که نمیدونم کجای زمینم 

کجای تاریخم 

و کجای زمان 

اونقدر گیج که تکلممو از دست بدمو نتونم حرکت کنم 

تنها جاییم ازم که فلج نشده نورونای مغزمن که انقدر کار میکنن که همه وقایع با سرعت فراصوت تکرار میشه 

همش دارم حالت تهوع آبستن بودن یه سری اتفاق ناشناخته رو تحمل میکنم 

من نمیدونم کیم چیم اینجا چیکار میکنم 

هیچی بخاطر نمیارم 

هیچی 

انگار که تو یه میکسر بچرخوننم 

چرا نفس کشیدن یادم نمیره ؟

  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۰۳

این مدت روز هایی رو پشت سر گذاشتم که گاهی اوقات پیش میومد دو وعده پشت سر هم یادم میرفت بخورم 

ینی انقدر کار داشتم 

انقدر پشت سر هم مجبور بودم بیمارستان کار کنم و درس بخونمو برم دنبال یه سری کار اداری و بعد از شدت خستگی پاهامو حس نکنم که اصن بخاطر هم نمی آوردم که گرسنم شده 

ولی من خودم انتخاب کردم 

پاشم وایسادم 

فکر میکردم هر بار حس بار اول رو داشته باشم 

اما خب سخت تره 

هر بار داره سخت تر میشه 

امشب دیگه نتونستم اون دختر قوی باشم زدم زیر گریه از شدت دلتنگی یهو ترکیدم 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۲۲

قبلنا که ماه کامل میشد میرفتم رو پشت بوم به تک تک کسایی که فکر میکردم دوستمن میگفتن برو ماه رو نگاه کن تو آسمون 

به همه همه میگفتم 

بعد خودم با خیالل رتحت مینشستم زل میردم به آسمونی که ماهش حالا کامل و نزدیک تر بود 

بزرگتر که شدم احساس کسخل بودن بهم دس میداد برا کسی مهم نبود اصن 

خلاصه گذشت 

من امروز رفتم دم ماشین وایسادم منتظرش که بیاد در حالی که فکر میکرد من کیلومتر ها دورترم وقتی سوار شد تق تق زدم به شیشه و گس وات ؟ 

همون قیافه ای که وسط کارورزیام برگشتم و بهش گفتم برو تو بلوارمون تا ویدئوکال کنیم و در عین ناباوری اون اومد بلوارمون تا کیلومتر ها دورتر باهام حرف بزنه و من زیر اون بارون شدید یهو در ماشینو باز کردم و سوار شدم :) 

امشب که رفتیم بیرون با ذوق ماهو بهش نشون دادم گفتم وای امشب تو دو تا ماه داری پسر چقدر خوش شانسی تو :) 

و گفت هیچوقت فکرشو میکردی یکی از بودنت انقققدر ذوق کنه 

یکم فکر کردم و گفتم : نوچ 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۵۳

مامان معتقده همه چی یه حکمتی داره 

من حس میکنم چاره ای جز این نداره که بگه حکمت 

من اونقدرا آدم نرمی نیستم 

در ابتدا البته 

راحت میتونم شرایطو بپذیرم 

اما همیشه اولش که یهو همه چی تغییر میکنه تا همه چی تحت کنترلم نیاد نمیتونم تکرکز کنم 

این بده ؟ 

نمیدونم ..

لابد همه آدمها یه جاهایی کامل نیستن 

من خودمو خیلی اذیت میکنم 

گناه دارم ؟ 

اره 

به قول میم آره 

کارما میزنه تو سرم؟ 

احتمالا 

بااینکه هیچ اعتقادی بهش ندارم 

بنظرم از محدودیت میاد 

یه سری شرایط محدود که احتمال وقوعش بالاتر میره برای هر کدوم از ما 

و اتفاق میفته 

شرایط به ظاهر متفاوت با بیس یکسان یا خداقل شبیه به هم 

مثلا همین الان که رحمم چنگ انداخته میشه و گرم ترین دمای کل ساله من پاشدم اومدم و شد 

اره شد 

بعد از حرص خوذدنای بسیار شد 

شما احتمالا متوجه نمیشید من دارم راجب چی حرف میزنم احتمالا چند سال دیگه خودم هم متوجه نشم 

ولی بالاهره که صب میشه این شب 

تموم میشه 

یه چالشای دیگه ای شروع میشه 

مامان میگه عوضش بیشتر قدر میدونی 

شاید راس میگه 

ولی کاش آخر این سوز بهاری باشد 

کاش ارزش این همه آزار و اذیت رو داشته باشه 

من از نوشتن تجربه زیستم حال بهتری دارم 

نمیدونم پست اون خونه قدیمیو منتشر کردم یا نه

اما بذار بگم که 

این دختر تو بالاترین نقطه استقلالشه 

و از پسش برومده 

سو 

دمم گرم !

  • ۱۹ مرداد ۰۱ ، ۱۴:۰۷

میرم عکسای چند سال پیشو میبینم 

میگم ببین تارا گذستن همشون 

کنکور داشتی گذشت 

بلواری که توش عکس گرفتی الان بلوار خونتونه 

دانشگاه گهت تموم شد 

بیمارستانی که دوست داشتی کار میکنی 

یه چیزی اینجا کمه 

نمیفهمم چیه

هی به خودم میگم بابا لعنتی تو سگ جون تر ازین حرفایی

دووم میاری 

میگذره 

ببین آدمای تخمی زندگیتو هرروز نمیبینی 

ببین گذشت 

پس چرا من آروم نمیگیرم 

چرا نمیفهمم چه مرگمه 

چرا نمیدونم 

چرا نمیتونم بفهمم 

چته تارا ؟ 

الان وسط اون چیزی هستی که میخوای؟ 

چی دیگه میخوای ؟ 

خب بگو دیگه 

فقط بگو 

من هر کاری میکنم جورش میکنم هرررجوری شده 

  • ۱۹ مرداد ۰۱ ، ۰۹:۳۵

در حالی که سعی میکنم چیزی نشون ندم بغضمو قورت میدمو سعی میکنم مثل کسی که خیلی منطقیه رفتار کنم و حرف بزنم 

سعی میکنم خودمو جموجور کنم تا لوس بنظر نیام 

اما همش این تو ذهنمه که رها شدی رها شدی رها شدی 

تارا رها شدی 

تارا ...

رها 

اشک از گوشه چشم راستم میریزه و قاطی موهام میشه بالارو نگاه میکنم تا دومیش نیاد 

ضربان قلبمو حس میکنم 

و به فشار مضاعف اولش فکر میکنم 

میگم تارا شبیه شیرجه زدنه اولش سخته بعدش آرامش محضه 

خودمو مقایسه میکنم 

ته همه مقایسه ها میرسم به رفتن 

هیچی نمیتونه جلومو بگیره 

نمیتونم کاریش کنم 

مگه من رها نشدم ؟ 

پس چرا سفت چسبیدم به زندگی؟ 

نمیخوام دیگه 

میخوام برم انصراف بدم از همه چی 

دیگه دلم نمیخواد 

دیگه دلم هیچی نمیخواد 

 

  • ۱۷ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۳۶

ازینا که من فقط نگاه میکنم 

میدونی من همش دارم به این فکر میکنم اگه من برا این چند تا آدم دوروبرم ۴تا آهنگ نفرستم نیستم براشون 

وقتی تو هر چتی میرم میبینم آهنگای من ردیف شده و کسی حالمو نمیپرسه بیشتر دلم میخواد ول کنم برم 

بیشتر دلم میخواد نباشم 

بیشتر دلم میخواد دیگه نباشم 

من از آدما مدتهاست ناامید شدم 

مدتهاست بزرگ شدم 

مدتهاست که سعی کردم و نشد 

دیگه رها میکنم 

دیگه همه شماره هارو پاک میکنم 

دیگه حتی نمینویسم بیا حرف بزنیم 

دیگه دلم نمیخواد دوست کسی باشم ...

دوس دارم همه چیو پاک کنم و برم کسی که نمیفهمه 

ول کنم برم نباشم 

اینطوری راحت تر دلمو قانع میکنم که خب دیگه تمومه همه چی 

دیگه نمیتونم . 

  • ۱۷ مرداد ۰۱ ، ۱۰:۳۸

تو حتی نمیدونی که من هر شب وقتی چشمامو میبندم حس میکنم تو گودی گردنت قایم شدم و میتونم لپمو بچسبونم به ته ریشت 

و به این فکر میکنم که هر بار که بیدار بشم تو داری کنارم نفس میکشی و این بهم حس امنیت میده 

که چون تو خوابالوتر از منی صب میتونم زودتر بیدار بشم و نگات کنم 

مژه هاتو ته ریشتو لباتو ترقوتو 

اصن همین که نفس میکشی  نفس کشیدنتو 

بعد تو اصن نمیدونی که من وقتایی که یهویی دیدمت دلم یهو ریخته از ذوق 

تااازه تو اصن نمیدونی من چقدر دوستت دارم ...

نمیدونی دلیل خنده هامی 

هستی خوبم 

امنی 

پناهی 

تو شبیه اون حس خ‌به تو قصه هایی 

شبیه دل منی مال دل منی 

من فقط ارزو میکنم دلت اروم باشه 

ارزو میکنم باشم ببینم از خنده اشکت درومده 

باشم ببینم میگی تارا و من زل میزنم تو چشاتو میگم وااای 

اصن باشم بریم غروبو نگاه کنیم تکیه بهم بهت 

سرمو بذارم رو سینت تالاپ تولوپ قلبتو بشنوم .

تنتو لمس کنم 

دستاتو بگیرم 

اصن هیچی نگم فقط نگات کنم 

هیچ کاری نکنم فقط دوستت داشته باشم .

فقط باش تا من ادامه بدم 

قوی 

مث از قبلنا تا الان که دووم آوردم 

نورم 

ستینم 

نگاهم 

تو عزیزترینمی بااینکه هیچوقت این کلمه هارو نمیخونی 

  • ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۴۷

دختر ها اصلا موجودات متعادلی نیستند .نخطه 

چرایش را برایتان تعریف میکنم با ذکر مثال و جزئیات فراوان 

قبلش بگویم این اصلا به این معنا نیست که پسر ها متعادل باشند 

آنها هم نامتعادلند در نوع خود ، به سبک خود ، و به شیوه های نوین خود .

دختر تخت بالایی را یادتان هست ؟ 

نه نیست 

چون من با جزئیات در موردش نوشتم اما منتشر نکردم رفت در ذخیره پیش مویس مثل هزار تا نوشته دیگرم که لحظه آخر تصمیم میگیرم زیادی ندانید و منتشرش نمیکنم 

 

حالا اینجای داستان را ببینید 

این مهمتر است 

دوست پسرش به دلیل بودن ماشینش دست پدرش دو روز متوالی نتوانست بیاید دنبالش 

او دعوا راه انداخت (درست شبیه دیروز که دادوبیدادش من را از خواب بیدار کرد ) 

گریه کرد 

پدرمان با آهنگ دپ دراورد 

یک مشت قرص خورد 

و خوابید 

دوس پسرش زنگ زد 

برداشت گفت جانم 

و در حالی که معتقد بود با پاک کردن عکس هایش از پیجش او را آدم کرده و آقا تشریف عنش را (این واژه را خودش میگوید ) اورده شربت زعفران درست کرد و برایش برد 

میگویم عدم تعادل کاری با زندگی شخصیش ندارم 

همین که ارامش روز من را هم گرفت دخیل است 

حالا همه این کسشر جات را با جزئیات گفتم که بگویم 

حالا درست است که تهش هیچ چیز نمیشود اما شما در این شب ها دل را کرب بلا ببرید و برای آزادبم دعا کنید 

دعا کنید که نهایت دیگر یک ماه دیگر این شرایط تخمی را تحمل کنم 

فقط یک ماه لااقل 

دیگر همین 

همین که دارم دیوانه میشوم از زیست با بشر دو پا 

لازم دارم دور شوم ازین خاک غریب 

دبل دعا 

چاکر دادا .

  • ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۴۴

همتون بدون منم میتونید

  • ۱۵ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۲۳